Get Mystery Box with random crypto!

'مسابقه نویسندگی قلم برتر' شرکت کننده شماره: 'خاطرات خیل | دانشجومعلمان عدالتخواه کرمان

"مسابقه نویسندگی قلم برتر"

شرکت کننده شماره:

"خاطرات خیلی عجیب هستن، گاهی وقتا می‌خندم به روزایی که گریه می‌کردم، و گاهی وقتا گریه می‌کنم به یاد روزایی که می‌خندیدم…!"


نوجوانی
گاهی وقتا به کارایی که توی این دوران کردم میخندم توی نوجوانی خیلی اشتباه کردم ولی چون یه داداش داشتم که همیشه پشتم بود منو راهنمایی میکرد تونستم خودمو نجات بدم و همشو مدیون داداشمم اگه نبود من حتی تا الانم شاید به اشتباهم ادامه میدادم و تا خودمو توی دردسر ننداخته بودم چشام باز نمیشد
توی نوجوانی خب یه حسایی هست بهتره بگم یه اشتباه هایی که بعدا از کردن شون پشیمون میشیم اونایی که اینو میخونن باید نوجوانی رو تجربه کرده باشن و میفهمن چی میگم
خب بریم سراغ داستانم
اولا خودمو درگیر حاشیه میکردم با اینکه یه اهدافی داشتم ولی واسه داشتنشون تلاش نمیکردم و فقط انتظار داشتم یه فرجی بشه و من به اهدافم برسم درمورد کاری که هم میکردم به کسی چیزی نگفتم حتی به داداشم با اینکه هرچی میشد میومد باهام حرف میزد و تجربه داشت تا روزی که خودش متوجه اشتباهم شد من حتی اون لحظه نمیخواستم اشتباهمو بپذیرم ونمیخواستم بپذیرم این کاری که میکنم اشتباه هست
گذشت و گذشت و من به کارم ادامه دادم و دوباره به داداشم چیزی نگفتم ( تا الانم یه چیزایی نگفتم چون گذشته و نمیخوام به یادم بیارم و توی گذشته زندگی کنم)یه روز بعد از امتحانم خیلی خسته بودم و خوابم میومد رفتم بخوابم...بعد که بیدار شدم داداشم فهمیده بود که دوباره اون اشتباه رو تکرار کردم و خیلی از دستم اعصبانی بود و باهام حرف نمیزد تا تقریبا دو روز....روز یکشنبه با هم رفتیم کتابخونه من بیشتر از همیشه ناراحت بودم که داداشم باهام قهر بود حرف نمیزد رفتم یه گوشه نشستم و شروع کردم به درس خوندن بعد از یک ساعت داداشم اومد پیشم و بغلم کرد و باهم حرف زدیم با اینکه ازم شش سال بزرگتر بود و توی این دوره این چیزو تجربه نکرده بود درکم کرد و بهم فرصت داد برای تغییر کردن اون موقع دیگه فهمیده بودم که داداشم از همه مهمتره و صلاح منو میخواد.
ولی بازم قانع نشده بودم و شب توی تنهایی خودم با خدا حرف زدم و گفتم میدونم دارم اشتباه میکنم ولی هرچی بشه میدونم که حتما به صلاحم بوده و هنوز یه روز نشده بود که یه چیزی پیش اومد وفهمیدم داداشم درست میگه و اون موقع واقعا دیگه به حرف احساسم گوش ندادم الانم پشیمون نیستم این چند روز داداشم خیلی بهم کمک کرد و واسه اینکه دارمش خیلی خوشحالم .
راستی اسمم دنیاست و تولدمم نزدیکه دارم پانزده ساله میشم و به خودم قول دادم امسال تغییر کنم و واسه اهدافم بجنگم و اجازه ندم کسی توی زندگیم دخالت کنه و در قلبمم بستم چون میدونم فقط خودم عاشق خودمم و خودمو دوست دارم چون همه جا همراهم بوده و حتی یه بار هم نگفته حاضر نیستم باهات بیام!
داداش میدونم اینو میخونی میخوام ازت بخاطر کادو تولدم بخاطر بودنت بخاطر همه چیز تشکر کنم و همه جا به بودنت افتخار میکنم.

نویسنده: دنیا غربی

#مسابقه_نویسندگی
#قلم_برتر