Get Mystery Box with random crypto!

😍–•(-• عُاشُقٌانُهُ ای بٌهُ رٌُوُایتٌ لٌـیلٌـی •-)•–😍

لوگوی کانال تلگرام ef_sin — 😍–•(-• عُاشُقٌانُهُ ای بٌهُ رٌُوُایتٌ لٌـیلٌـی •-)•–😍
لوگوی کانال تلگرام ef_sin — 😍–•(-• عُاشُقٌانُهُ ای بٌهُ رٌُوُایتٌ لٌـیلٌـی •-)•–😍
آدرس کانال: @ef_sin
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 9
توضیحات از کانال


⛔کپی بدون کسب اجازه از نویسنده شرعا و قانونا حرام است ⛔
خوش اومدید😍
ایدی جهت ارتباط با نویسنده 👇
💜| @banoo_ef_313 |💜
تبادل 👇
@Fatemehxp / @z_banoooo

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 2

2017-08-10 07:24:19
#علی_جان

اَلا حضرت خورشید؛ سلام.
که خورشید فقط،
پرتوی کوچکی زِ پیشانیِ توست.

صبح زیبای تو، آن بالاها،
خیر باشد آقاجان...


@ef_sin

#السلام‌علیڪ‌یاعلے‌ابن‌ابے‌طالب
389 views♪♫•*¨*•.¸¸ بٌانُوُ افٌ. سٌینُ ¸¸.•*¨*•♫♪, 04:24
باز کردن / نظر دهید
2017-08-09 22:31:42
#photo_taken_by_banoo_ef_sin


همه جا قصه دیوانگی مجنون است





هیچ کس را خبری نیست که لیلی چون است...



#عاشق_اصفهانی


| @ef_sin |
391 views♪♫•*¨*•.¸¸ بٌانُوُ افٌ. سٌینُ ¸¸.•*¨*•♫♪, edited  19:31
باز کردن / نظر دهید
2017-08-09 22:16:29 #لیلی_ترین_دخترطهران





#قسمت_سی_وششم


بابا_الان با این حرکتش میخواد میزان علاقه شو اثبات کنه؟؟
_لابد دیگ
عصبی و کلافه از صفحه چت احسان اومدم بیرون. رفتم سراغ اقای حاج اقا. اونم از علی پرسیده بود .یهو تو دلم خالی شد. اروم با خودم مرور میکردم. علی اکثر چهارشنبه ها تصادف میکرد اعم از جزئی و کلی. نکنه بلایی سرش اومده؟؟ علی محال بود پیام منو ببینه جواب نده. اونقدر منو میشناخت که میدونست انتظار چقدر, اذیتم میکرد.همش سعی میکردم از فکرای بد دوری کنم اما دوحالت بیشتر, نداشت. یا رفته بود, سوریه یا تصادف کرده بود. تودلم اشوبی به پا بود. احسان هم قاطی کرده بود پشت سر هم حرف میزد و سعی میکرد عصبانیتش رو خالی کنه. تهمت میزد مدام از اتفاقات این چند روزه دم میزد. از علاقه اش و درست شبیه اون روزی که علی داشت میرفت و من تقلا میکردم یادش بیارم اون همه خاطره رو. ولی وجه تمایز من با احسان این بود که این عشق دوطرفه بود نه یه طرفه .واقعا حوصله هیچکسو نداشتم. به پروفایل داداش جواد نگاه میکردم به حرفای دوستش. چقدر, شبیه حرفای محمود بود. انگار تاریخ برای من تکرار, میشد. اشکام که سرازیر, شد بازم تو دلم با داداش حرف زدم درست شبیه اون روزایی که با علی تودلم حرف میزدم کیه؟؟
داش جواد؟؟ کجایی؟؟ مگه نگفتی بخوای بری بهم میگی؟؟ این رسمش نبود داداش... تو نباید لیلی رو میزاشتی میرفتی... میدونی دوستت چی میگه بمن؟؟ یه بار, میگه دوست دارم یه بار, میگه تو کی هستی که من بخوام تورو دوست داشته باشم. دلم برات تنگ شده داداش... ای کاش بودی تا باهات حرف میزدم.. بهت میگفتم ازین شهر از ادماش خسته شدم. کاش بودی بهت بگم دوستت چیا میگه بهم. داداش این حق من نبود توکه میدونی همه اذیتم میکنن تو دیگ چرا؟؟کجایی بازم برام شعر بگی؟؟
نمیدونم کی و چجوری خوابم برد.اما به محض باز شدن چشام رفتم سراغ گوشی...
تنها امیدم این بود که علی بعد از اس ام اسی که دیشب بهش داده بودم جوابمو داده باشه اما خبری نبود. دیگ واقعا باید نگران میشدم. یعنی علی کجاست که نمیتونه یه جواب بده. مطمئنم اصلا منو نگران نمیزاره چون میدونه وضعیت خراب میشه.
_چی شد فاطمه خانوم؟؟
_باور کنید یه بلایی سرش اومده این حواب نمیده حاج اقا
_نگران نباش هیچی نیست از احسان چه خبر
_میگه بازم فکر کن و این حرفا
_چیکار, میکنی بهش فکر میکنی؟؟
_نمیتونم ولی بهش گفتم به دو شرط بهش فکر میکنم یک اینکه عکسمو از صفحه اش برداره دو اینکه امیدوار نباشه
_خب خوبه... منتظرم ها علی پیام داد بگو
_چشم من برم ناهار و بعدش بخوابم... فعلا یاعلی
_یاعلی مدد
از حاج اقا که خداحافظی کردم رفتم ناهار بخورم و بخوابم. همش به زن حاج اقا فکر میکردم ازینکه چی راجبم فکر میکنه یعنی چند بار تو دلش منو فوش داده؟؟ چند باری هم از حاج اقا پرسیدم مدام میگفت مریم خانوم مشکلی نداره. تو دلم واقعا دعاش میکردم نمیدونم میدونست امر شوهرش نبود من باید بازهم تنهایی همه چیو درست میکردم بازهم بی کسی میکشیدم. تو همین افکار بودم که با بشقاب خالی غذا مواجه شدم. به ناچار به رخت خواب پناه بردم و با فکر و خیال علی به خواب رفتم .تو خواب مدام احسان رو میدیدم.عین یه کابوس بود اون میپرسید چرا گفتم نه و منم نمیتونستم بگم دلم پیش کی گیره.از ترس قلبم تند تند میزد تا اینکه زنگ خونه به صدا دراومد. از خواب پریدم و رفتم سراغ ایفن با دیدن تصویر توی ایفن خشکم زد و پاهام شروع کرد به لرزیدن.یهویی بدنم یخ کرد. به تصویر خیره شدم تا اینکه مامان پرسید:
_لیلی کیه؟؟




#فاطمه_سوری



کپی بدون ذکر نام نویسنده و کسب اجازه از بانو اف.سین حرام است.


| @ef_sin |
388 views | بــــــ ــــانو ‌| , edited  19:16
باز کردن / نظر دهید
2017-08-09 00:01:16 بـــبـــیـــنـــ !!!
ز̲ن̲د̲گ̲ی̲ م̲ث̲ل̲ ی̲̲ک م̲ع̲̲ام̲ل̲ه̲ ̲اس̲ت̲
چ̲ی̲ز̲ی̲ م̲ی̲گ̲ی̲ر̲ی̲م̲ ̲و ̲پس̲ م̲ی̲د̲ه̲ی̲م̲
خ̲̲ود̲خ̲̲و̲اه̲̲ان̲ه̲ ̲اس̲ت̲ ̲اگ̲ر̲ ̲بخ̲̲و̲اه̲ی̲م̲ ت̲ن̲ه̲̲اچ̲ی̲ز̲ی̲ ̲به̲ د̲س̲ت̲̲ ا̲ور̲ی̲م̲
̲ ̲و̲از̲ د̲س̲ت̲ ن̲د̲ه̲ی̲م̲
ی̲̲اد̲م̲̲ان̲ ̲ب̲اش̲د̲ ̲ک ع̲ش̲ق م̲̲ان̲ن̲د̲ گ̲ل̲̲ول̲ه̲ ̲ای̲ ̲از̲ ̲ات̲ش̲ ̲اس̲ت̲
̲
̲ب̲ای̲د̲ م̲̲و̲اظ̲̲ب س̲̲وخ̲ت̲ن̲ د̲س̲ت̲ه̲̲ای̲م̲̲ان̲ ̲ب̲اش̲ی̲م̲
̲̲ ̲ب̲ای̲د̲ م̲̲و̲اظ̲̲ب ̲ب̲اش̲ی̲م̲ ̲ک ه̲ر̲̲از̲گ̲̲اه̲ی̲ ̲ان̲ر̲̲ا
د̲س̲ت̲ ̲به̲ د̲س̲ت̲ ̲کن̲ی̲م̲
ت̲̲ا د̲س̲ت̲م̲̲ان̲ ن̲س̲̲وز̲د̲ ̲و ̲از̲̲ار̲ ن̲̲بی̲ن̲د̲
̲ ̲اگ̲ر̲ ط̲̲اقت̲ ن̲د̲̲اش̲ت̲ه̲ ̲ب̲اش̲ی̲م̲
̲ ̲از̲ د̲س̲ت̲م̲̲ان̲ م̲ی̲ ̲اف̲ت̲د̲ ̲پ̲ای̲ی̲ن̲
̲ ̲و م̲ث̲ل̲ ی̲̲ک چ̲ی̲ن̲ی̲ ن̲̲از̲̲ک ̲ص̲ور̲ت̲ ی̲̲ک د̲ل̲ ح̲̲س̲̲اس̲ م̲ی̲ش̲̲کن̲د̲*))




| @ef_sin |
393 viewsخانومk̲h̲a̲n̲o̲m̲k̲o̲c̲h̲o̲l̲o̲o̲̲ک̲وچ̲̲ول̲̲و, edited  21:01
باز کردن / نظر دهید
2017-08-08 13:09:30 #لیلی_ترین_دخترطهران




#قسمت_سی_وپنجم




_راستشو بخوای بابا من دوسال پیش با اطلاع مشاورم اقای احمدی با یه پسری اشنا شدم. درست همونی که میخواستم. من مطمئنم اون منو دوست داره خب منم...
اولین بار بود اینجوری جلوی بابا میزدم زیر گریه. از اعماق وجودم غصه میخوردم اشکام سیاه بازی یا از روی ترس و استرس نبود. واقعاً از نبود علی شکسته بودم. بابا خبر نداشت چی بمن گذشته منم چیزی نگفته بودم. این اولین باری بود که با اشک میگفتم :
_بابایی من احسانو دوست ندارم من اون اقاهه رو میخوام
_اون کجاست الان؟؟
_گفتش نمیخواد منو اسیر خودش نگه داره میره شرایطش رو پیدا کرد میاد خواستگاری
_یعنی کی شرایطشو پیدا میکنه
_نمیدونم گفت منتظر نمون اگه کیس بهتر اومد برو نمیخوام زندگیتو تباه کنم
_فکر نمیکنی اگر تورو بخواد به هر اب و اتیشی میزنه خودشو تا همه بدونن تو مال اونی
نمیخواستم حرفای بابا رو باور کنم همه راست میگفتن علی هیچکاری نمیکرد وعده وعید هاش دیگه کار ساز نبود. من جلوی بابا گریه میکردم و مدام میگفتم
_من احسان رو نیمخوام
درست شبیه دختر بچه ای که دلش شکلات میخواد اما بهش اب نبات چوبی دادن. جفتش شیرینه اما اون شیرینی شکلات رو میخواد. بابا سکوت کرده بود و نگاهم میکرد همش حس میکردم میزنه تو دهنم اما انگار دیده باد دخترش از عشق داره نابود میشه. هیچی نگفت فقط سکوت کرد تا زنگ در این سکوت رو شکست. درو بروی مامان اینا باز کردم تا اونا از پله ها بیان بالا اروم گفت:
_اگر هنوز باهاش حرف میزنی بگو میخوادت باید با خانواده بیاد.
دیگه هیچی نگفتم. مامان با لیلا و مادر بزرگ اومد داخل. شیرینی من تو دستاش بود. صورتش گرفته بود. گوشیمو گرفت سمتم:
_احسان پنج بار زنگ زده
کلافه گوشی رو گرفتم و نشستم یه گوشه. یاد پیامی که به علی داده بودم افتادم. بدون توجه به احسان تلگرامم رو باز کردم. حاج اقا, احسان, داداش جواد, علی....
نه هیچ جوابی نبود. علی همچنان پیام منو نخونده بود. دلم عجیب گرفته بود.مجبوری پیام احسان روباز کردم :
_لیلی؟؟ مردم از ترس یه جوابی بده خب
_بله
_خوبی؟؟
_مادرتون مسجد بود
_خب؟؟
_اومده بود جواب بگیره
_خب؟؟
_نگفت جواب منو؟؟
_خودم میدونم
_اها
_خب بگو ببینم چی گفتید؟؟
_تو هیچی نمیدونی درسته؟؟
_چیو نمیدونم ؟؟
_الان جواب بدم یا صبر میکنی بازم فکر کنم؟؟
_ای بابا چقدر فکر, میکنی؟ یا اره یا..
_نه
_شوخی میکنی؟؟
_گفتی الان جواب بده منم جواب دادم جواب من منفیه
_چی میگی؟؟
_حرفمو زدم اقا احسان من و شما کنارهم خوشبخت نمیشیم
_لیلی بگو شوخی میکنی... نگاه کن عکست رو صفحه گوشی منه
راست میگفت عکسم رو صفحه گوشیش بود. و درست همونجوری عاشقم شده بود که من عاشق علی شده بودم. بعد علی این هفتمین نفری بود که ملتمسانه منو از خودم درخواست میکرد. اما لیلی مال خودش نبود. لیلی, دیگه لیلی علی بود. چجوری باید میبخشیدم خودی رو که مال من نبود. قلب من تسخیر, شده ی علی بود. این روبار, ها و بارها مرور, کرده بودم .بازم دستامو بستم. همون مشتی که نشونه ی قلبم بود. همون مشتی که بارها همزمان با علی میبستیم و به خونه ی هم نگاه میکردیم:
_علی؟؟
_جان علی
_دستتو مشت کن
_مشت کردم
_نامردی نکنی ها من پشت اس ام اس نمیتونم ببینم واقعا مشت کن و نگاهش کن
_چشم خانومی
_علی نگاه کن عین همین تو سینه ی توئه. قول میدی اونجا خونه ی من باشه؟؟ فقط و فقط من... کسیو راه نده
_چشم لیلی خانوم. شما چی؟؟.
_لیلی قلبش تسخیر توئه مجنونم تو از وقتی اومدی زندگی من خلاصه شده تو سه تا حرف, ع ل ی
_دوستت دارم
_من بیشتر
این رویا این کابوس.... نمیدونستم چی باید بزارم اسم این هجوم خاطره رو.کاش علی میفهمید لیلی بعد. ازون تو دریای توهم غرق شده. هرجا هر وقت دلش بخواد لیلی رو تو گرداب خودش میکشه و اونقدر باید دست و پا بزنه که بتونه شاخه ای بگیره و بازهم بیاد روی اب. اما پایان این دریا کجاست؟؟ چرا هرچی شنا میکردم به انتها نمیرسیدم؟؟
_لیلی کجایی مادر؟؟ میگم بیا شام بخور
_نه مامان گشنم نیست
_احسانه؟؟
_اره
_چی میگه ؟؟
نگاهی به صفحه گوشیم انداختم و اروم گفتم:
_میگه تو خیابونه نمیتونه بره خونه حالش بده
_عجبا.. بهش گفتی نه؟؟
_اره



#فاطمه_سوری



کپی بدون ذکر نام نویسنده و کسب اجازه از بانو اف.سین حرام است.


| @ef_sin |
494 views♪♫•*¨*•.¸¸ بٌانُوُ افٌ. سٌینُ ¸¸.•*¨*•♫♪, 10:09
باز کردن / نظر دهید
2017-08-08 13:08:47
#لیلی_ترین_دخترطهران



#قسمت_سی_وپنجم
369 views♪♫•*¨*•.¸¸ بٌانُوُ افٌ. سٌینُ ¸¸.•*¨*•♫♪, 10:08
باز کردن / نظر دهید
2017-08-08 11:42:09 #نماز_اول_وقت

آقا ڪنارِ بانو
بانو ڪنارِ اقا
خوش ٺر ز جان عشق است
سوداي بی قرارے

#التماس_دعا
#خوشبختی_همه_جوون‌ها
#اللهم_احفظ_محبوبی_من_جمیع_البلایا

@ef_sin
342 views♪♫•*¨*•.¸¸ بٌانُوُ افٌ. سٌینُ ¸¸.•*¨*•♫♪, 08:42
باز کردن / نظر دهید
2017-08-08 08:21:08
صُبح را
با نِگه ناب تُو
بیدار شدن یعنی عشق



| @ef_sin |
337 views | بــــــ ــــانو ‌| , 05:21
باز کردن / نظر دهید
2017-08-07 22:35:57 #لیلی_ترین_دخترطهران





#قسمت_سی_وچهارم


اما واقعا از ته دلم ناراحت بودم. نمیدونم چطوری باید توصیف کرد. انگار مادرم فهمیده بود چمه از جاش بلند شد و با اخم گفت :
_برو جلوشو بگیر, الان گل و شیرینی میاره
_دیگ جواب بله رو دادم
_میدونم نزار گل و شیرینی بیاره. همه بفهمن.
رفتم تو راه پله جلوی مادر احسان ایستادم. واقعا گل و شیرینی دستش بود.
_وای نه
_چرا مادر؟؟ شیرینیه
یکی از خانومای مسجد اروم گفت:
_واسه چیه؟؟ به ماهم بدید
مادر احسان _شیرینی بله گفتن عروسمه
_توروخدا نیاریدش تو باشه؟؟
خانومه_مبارکه ان شاءالله بسلامتی
مادر احسان_ممنون.... لیلی مادر بیا بریم داخل زشته
توی دلم عجیب خالی شده بود هیچکس نبود به دادم برسه. دلم میخواست بشینم همونجا گریه کنم. نمیفهمیدم چی میشه چرا مادر اینجوری میکنه. تمام این یه هفته دور سرم میچرخید. پیامای احسان حرفای محبت امیزش. یا شب تولد مهدی، داداش احسان، که عکساش رو برام فرستادن و کیک برام اوردن. اونا پذیرفته بودن من عروسشونم. این همه ذوق و شوق نشون داده بودن.سرم پایین بود. هیچی نمیگفتم. دیگه مامان اومده بود.مامان احسان وقتی میگفت عروسم میمردم. چقدر دلم میخواست مادر, علی اینجوری صدام کنه. اما قسمت چیز دیگه ای بود :
م_خدیجه خانوم؟؟ عزیزم من میگم شیرینی پخش نکن
_اخه چرا؟؟ لیلی که جواب مثبت داده
م_اخه این لیلی تا دو دیقه پیش میگفت جوابم منفيه نمیخوام زودی تصمیم بگیره فردا پشیمون شه بگه شما, کردید بهش وقت بدید... الان پدرش اومده پایینه میخواد باهاش حرف بزنه
خ_پس لیلی جان شما برو پیش بابا حرفاتم بزن
_باشه پس من رفتم... خداحافظ
تندی رفتم و مجال حرف زدن به هیچکس رو ندادم. سکوت جایز نبود. رفتم پیش بابا. بارون میزد. دوئیدیم رفتیم زیر یه درخت ایستادیم.
_خب لیلی جواب چیه بابا؟؟
_مثبته
_دو دیقه پیش میگفتی نه که
_خب بقیه باهام حرف زدن قانع شدم که دلیل هام صحیح نیست
_اجباری نیست ها من میخوان از ته دلت بگی میخوامش
_من باهاش مشکلی ندارم پسر خوبیه خوش قلبه اما باید قول بده لاغر, کنه تیپشم تغییر بده
_اینارو گفته درست میکنه اما مطمئنی؟؟
_نه زیاد...
_پس جواب نده یکم بیشتر فکر کن
_نمیخوام دیگ فکر کنم
_چرا؟؟
_بابا واقعیتش..
تلفن بابا زنگ خورد و این بحث همینجا متوقف شد. بارون لحظه به لحظه شدید تر شد.دیگه قطره های بارون نمیزاشت بابا رو ببینم. چادرم خیس شده بود. چسبیده بود به بدنم
_لیلی بابا بیا بریم خونه حرف بزنیم
_چشم
دست بابا رو بعد از هفت سال گرفتم. بازم همون حس. بازم خون دوئید تو رگام. چادرمو رها کردم تو دست باد و تند تند میدوئیدم تو خیابون. از نوک انگشتام تا فرق سرم خیس شده بود.بابا هم خیس بود هردو میخندیدیم و از زیر بارون میرفتیم خونه. حس پدرانه تا مغز استخونم رو سرشار از انرژی کرده بود.طوریکه اصلا سرما رو حس نمیکردم. تا رسیدیم خونه و تازه فهمیدم با چه وضعیتی تو خیابون راه میرفتم.
خلاصه به محض رسیدن همه لباسامونو عوض کردیم و نشستیم حرف بزنیم :
_راستشو بخوای بابا من دو سال پیش....







#فاطمه_سوری



کپی بدون ذکر نام نویسنده و کسب اجازه از بانو اف.سین حرام است.


| @ef_sin |
408 views♪♫•*¨*•.¸¸ بٌانُوُ افٌ. سٌینُ ¸¸.•*¨*•♫♪, edited  19:35
باز کردن / نظر دهید
2017-08-07 22:35:48
#لیلی_ترین_دخترطهران



#قسمت_سی_وچهارم
363 views♪♫•*¨*•.¸¸ بٌانُوُ افٌ. سٌینُ ¸¸.•*¨*•♫♪, 19:35
باز کردن / نظر دهید