2021-06-21 06:02:01
#غریب_آشنا
گاهی بعضی غریبهها جوری به دلت مینشینند که دنبال بهانهای تا یادشان کنی و دائم آرزو میکنی کاش جای این همه آشنای دوستنما، دور و برت پر از دوستِ غریبه بود.
هشت سال پیش پدرم بیمار شد. نوعی سرطان. هر روز گلبولهای قرمز خونش کم میشد و پلاسمای خونش زیاد. خیلی زود لاغر شد. رنگ و رویش پرید و از پا افتاد. برای این که چند روز بیشتر کنارمان بماند باید خون میگرفت. به خاطر حال و روزش نمیتوانستیم به بیمارستان منتقلش کنیم و این کار باید در خانه انجام میشد. میدانستم نمیشود خون را از بیمارستان خارج کرد چون علاوه بر این که باید گروه خونیِ دهنده و گیرنده یکسان باشد به آزمایشهای اولیهی ویژهای نیاز است تا خون دریافتی برای بیمار مشکلی ایجاد نکند؛ همچنین باید تزریق خون در بیمارستان و زیر نظر پزشک انجام شود. مجبور شدم کلک بزنم نمونه خون پدرم را برای آزمایش به آزمایشگاه بیمارستان بردم. پیش مسئول آزمایشگاه خودم را آشنا جا زدم و طوری وانمود کردم که پدرم در بیمارستان بستری است. با خوش رویی کمی از بیماری پدرم پرسید. میدانست کاهش گلبول های قرمز و افزایش پلاسما به چه معناست. برای آزمایش چند دقیقه زمان لازم بود. وانمود کردم تا جواب آماده میشود به بخش میروم. برای تزریق خون باید مسئولِ بخشِ بستری، خودش خون را از آزمایشگاه دریافت میکرد. برای همین مجبور شدم باز هم کلک بزنم. خودم را جمع جور کردم. سرخ و سفید شدم و گفتم: "مسئول بخش گفت خودم بیام خون رو از شما بگیرم".
سکوت کرد. به جواب آزمایش نگاهی کرد. چشم هایش را بست. خون را داخل بستهای گذاشت و بدون این که به من نگاه کند پرسید: "توی ماشینت فلاسک داری؟"
با صدایی که خیلی میلرزید گفتم: "دارم"
ادامه داد: "حتما توی خونه کپسول اکسیژن داشته باشید و از یک پزشک یا پرستار با تجربه کمک بگیرید"
زبانم بند آمدهبود. مهربان بود و به خاطر دروغی که گفته بودم شرمسار شدم. سرم پایین بود. با همان لرزشی که در صدایم بود تشکر کردم. برای این که هنگام خروج مشکلی ایجاد نشود مرا به درب خروجی مخصوصی راهنمایی کرد. خون را داخل فلاسک گذاشتم. با تلفن همراهِ یکی از دوستان با تجربهی کادر درمان تماس گرفتم و نیم ساعت بعد با رعایت کلیه شرایط بیمارستانی خون در رگ های پدرم به جریان درآمد.
رنگ به صورت پدرم برگشته بود. تا چند روز بهتر نفس می کشید. چشمهایش بیشتر باز میشد. صدایش را بیشتر میشنیدیم. حال من، خواهرها و برادرهایم بهتر بود و همگی دعاگوی مسئول آزمایشگاه و اهدا کننده خونی بودیم که برای چند روز به همهی ما زندگی بخشیده بود.
چقدر خوب میشود آدمها یکدیگر را بفهمند. دست هم را بگیرند و به هم، حتی برای چند روز هم که شده، زندگی ببخشند و درس مهربانی بیاموزند. چند سالی میشود من هم سالی دو یا سه بار خون میدهم تا شاید پدری، مادری و یا حتی فرزندی برای چند روز هم که شده بیشتر نفس بکشد. بیشتر زندگی کند. و این همه را از یک "غریبِ آشنا" دارم!
#اهدای_خون_تداوم_زندگی
آدرس ؛ پایگاه انتقال خون داراب بلوار جمهوری جنب گلستان شهدای گمنام ساعت مراجعه ۸ الی ۱۳
@Enteghalekhone_Darab
59 viewsedited 03:02