Get Mystery Box with random crypto!

اندیشه ناب عرفا

لوگوی کانال تلگرام erfan_nab — اندیشه ناب عرفا ا
لوگوی کانال تلگرام erfan_nab — اندیشه ناب عرفا
آدرس کانال: @erfan_nab
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 4.93K
توضیحات از کانال

دوستان و همراهان عزیزی که دوست دارند پستهایشان به اشتراک گذاشته شود میتوانند پستهای مربوط را با نام و ایدی خود برای ادمین کانال ارسال کنند
@hadiaam

Ratings & Reviews

3.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها

2019-03-25 21:55:12
@erfan_nab
20.9K viewsedited  18:55
باز کردن / نظر دهید
2019-03-24 18:11:19 @erfan_nab
#داستان_آموزنده


سربازان وارد روستائی شدند و به همه زنان تجاوز ڪردند به استثناء یک زن ڪه با مقاومت توانست سربازی را بکُشد و سر او را ببُرد
پس از برگشت سربازان به پادگانها واقامتگاه ها ، همه زنان نیز از خانه هایشان بیرون آمدند و لباسهای پاره پاره خود را با گریه ای دلسوزانه جمع میڪردند به جزء آن زن.. ، از خانه اش باعزت و افتخار در حالی خارج شد ڪه با در دست داشتن سر آن سرباز ، به دیگر زنان با تحقیر نگاه میڪرد و گفت: تصور داشتید بگذارم به من تجاوزی ڪند بدون آنڪه بمیرم یا او را بڪشم؟!
زنهای روستا به یڪدیگر نگاه ڪردند و تصمیم گرفتند اورا بڪشند تا مبادا با شرافتش بر آنها برتری داشته باشد و هنگام بازگشت همسرهایشان پرسیده شود چرا همانند او مقاومت نکردید..

بنابراین باحمله ای دست جمعی ، او را ڪشتند

(شرافت را ڪشتند تا خفت و ننگ زنده بماند)...
این است واقعیت فاسدین جامعه ما
هر انسان شریفی را می کُشند،تخریب میڪنند، دروغ میگویند و عزل میڪنند تا شاهد بروزوفسادشان نباشد!!!



@erfan_nab
24.9K views15:11
باز کردن / نظر دهید
2019-03-24 18:10:20 روزی رضاشاه با خبر شد که دریکی از مناطق جنوب شهر شب ها
جلوی مسافر ین در بیرون از شهر میگرند و دار و ندارشان را
گرفته و راهزنی میکنند
دستور میدهد به امیر احمدی یک کالسکه
اماده کند و باهم بروند به ان محل.
امیر احمدی به شاه عرض میکند بگذارید من تنها برم شما
شاه هستید امکان دارد بلایی بسر تان
بیاد و درست نیست که شما راسا بیایید
میگه حرف نزن بشین بریم ببینم چه خبره راه می افتن شب هنگام
با لباس شخصی به نزدیکی ان منطقه میرسند که ۵ نفر راه را سد
میکنند و مسلح و میگویند کجا میروید رضا شاه میگه میخوایم بریم شهر
میگن پول دارین
میگه اره پول هم داریم دزدا میگن
خرج داره باید پول بدید تا رد شین
پیاده میشه و شروع میکنه به دادن
پول به انها و دست اخر میگه سیگار میخواهید؟
راهزنا میگن داری
میگه اره بابا بیا یکی یکی به انها سیگار میده و با فندک برایشان دونه
دونه سیگار روشن میکنه
و میگه حالا میتو نیم بریم راهزنا
میگن اختیار دارید بفرمایید راه حالا
باز است .
میاد میره هنگ میخوابه.
صبح زود میاد تو مراسم صبحگاه
بعد از صبحگاه میگه اون
۵ نفر دیشب که راه را به ان درشکه بستن پول گرفتن بیان بیرون
همه ساکت و کسی نمیاد بیرون
مجدد میگه بیایید بیرون اگه
من بیام خودم بیارم بیرون تیرو تبارتان را ازبین میبرم ، فندک زدم
چهره دونه دونه تان را دیدم و میشناسم بیاید بیرون
باز همه ساکت .
دستور میده
۵ قدم برید عقب
همه اجرای امر میکنن و میبینند ۵نفر افتادن
انها از ترس خود را خراب کرده بودند ، من اینجا هنگ گذاشتم
که امنیت باشه یعنی چی راهزنی
مگر با بودن شما کسی جرات داره
راه زنی کنه
اقا تمام شد برگشت و دیگه سابقه
نداشت که در آن مناطق دزدی شود.


بنقل از خاطرات سپهبد امیر احمدی با رضا شاه

*این است رفتار وکردار کسی که خودش دزد نباشه
درمقابل دزدان و راهزنان*



آری، اگر زباغ رعیت ملک خورد سیبی
در آورند غلامان درخت از بیخ!!!

همه اختلاسهای کشور با چراغ سبز آقایان وگاها با همکاری خودشان است

@erfan_nab
15.8K views15:10
باز کردن / نظر دهید
2019-03-24 18:09:38 می گوییم: فلان امام از درب بسته داخل شده! خب، این از درب بسته داخل شدن ( نمی خواهم بگویم داخل شده یا نشده) اصلا چه ارزشی دارد برای امامی که باید ما را از در های بسته داخل بکند و درهای بسته را به روی ما بگشاید؟!

وقتی که این درب بر روی ما بسته است و او و اعتقاد به او و عشق به او هیچ تاثیری در گشودن این درب های بسته ندارد، داخل شدن او برای خودش چه ارزشی دارد؟ برای ما چه ارزشی دارد؟...

اگر آن معجزات و آن کرامات را بکند، چه ارزشی و چه تاثیری روی زندگی من در این قرن که با این مشکلات و بدبختی ها دست به گریبانم دارد؟...


#دکتر_علی_شریعتی
میعاد با ابراهیم
@erfan_nab
10.3K views15:09
باز کردن / نظر دهید
2019-03-24 18:09:07 #عزیز_من:

اگر فردا صبح از خواب بیدار شوی و ببینی که بیست کیلو چاق شده‌ای نگران نمی‌شوی؟
البته که می شوی! سراسیمه به بیمارستان تلفن می زنی: الوو، اورژانس؟ کمک، من یهو 20 کیلو چاق شده‌ام!
اما اگر همین اتفاق به تدریج رخ بدهد، یک کیلو این ماه، یک کیلو ماه آینده و…
آیا باز هم همین عکس العمل را نشان می‌دهی؟ نـه! با بی‌خیالی از کنارش می‌گذری.
برای کسانی که ورشکسته می‌شوند، اضافه وزن می‌آورند یا طلاق می‌گیرند یا آخر ترم مشروط می‌شوند این حوادث دفعتاً اتفاق نمی‌افتد. یک ذره امروز، یک ذره فردا و سر انجام یک روز هم انفجار و سپس می‌پرسیم: چرا این اتفاق افتاد؟
زندگی ماهیّت انبار شوندگی دارد.
هر اتفاقی به اتفاق دیگر افزوده می‌شود، مثل قطره‌های آب که صخره‌های سنگی را می‌فرساید.
اصل این است که باید مراقب شرایطی که به آن عادت می‌کنی باشی!
ما باید هر روز این پرسش را برای خود مطرح کنیم:
من دارم به کجامی رم؟
آیا من سالم تر، مناسب تر، شادتر و ثروتمندتر از سال گذشته‌ام هستم؟
و اگر پاسخت به خودت منفی است بی درنگ باید در کارهای خود تجدید نظر کنی.
اجازه نده چیزهای منفی تورا درخودش غرق کند. راهت رو عوض کن
@erfan_nab
9.9K views15:09
باز کردن / نظر دهید
2019-03-24 18:08:24
روزی دوست قدیمی بایزید بسطامی عارف بزرگ را در نماز عید فطر دید ...

پس از احوالپرسی و خوش و بش از بایزید پرسید :

شیخ ما همکلاس و هم مکتب بودیم ؛ هر آنچه تو خواندی من هم خواندم ...

استادمان نیز یکی بود ، حال تو چگونه به این مقام رسیدی

و من چرا مثل تو نشدم ...

بایزید گفت : تو هر چه شنیدی ؛ اندوختی و من هر چه خواندم ؛ عمل کردم ...

به عمل کار بر آید ،
به سخندانی نیست

@erfan_nab
9.3K views15:08
باز کردن / نظر دهید
2019-03-24 18:07:50 بیشعورها عاشق حرف زدن هستند به خصوص درباره خودشان. ضمناً آنها در حرف زدن به صورت مغشوش ترین و مبهم ترین حالتهای ممکن استاد هستند. با این روش براحتی می توانند از زیر بار هر مسئولیتی برای ادعاهای خود شانه خالی کنند و هر چیزی را بعداً انکار کنند. مثلاً یک بیشعور سیاستمدار هیچ باکی ندارد که معنی چیزی را که گفته چند بار تغییر دهد تا به مذاق مردم خوش آید.

#خاوير_كرمنت

@erfan_nab
7.4K views15:07
باز کردن / نظر دهید
2019-03-24 18:07:16 مشکل از جایی شروع شد که یک مشت آدمِ اشتباه ؛
با هم به زیرِ سقف هایی رفتند ،
که قرار بود میزبانِ آدم های درست باشد ...
مشکل از جایی شروع شد ؛
که دو نفرهایی با هم جفت شدند ؛
که هرکدام یا دلشان جایِ دیگری بود ،
یا دنیاهایشان با هم فرق داشت ...
دونفری که حتی سرِ سوزنی یکدیگر را نمی فهمیدند ...
مشکل از جایی شروع شد ؛
که بیشترِ دو نفرهای جهان ،
هم خانه شدند اما همدل نشدند ...
فارغ شدند اما عاشق نشدند ... !
و مشکلِ اصلی درست همان جایی شروع شد ؛
که همان دونفرهایِ اشتباهی ؛
سه نفر شدند ... !!!
@erfan_nab
7.4K views15:07
باز کردن / نظر دهید
2019-03-24 18:06:39 روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و در آن سکونت داشتند . مردی شیاد از ساده لوحی آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد . برحسب اتفاق ، گذر یک معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلکاری های شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می کند . اما مرد شیاد نپذیرفت . بعد از اتمام حجت ٬ معلم با مردم روستا از فریبکاری های شیاد سخن گفت و نسبت به
حقه های او هشدار داد .

بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود کدامیک با سواد و کدامیک بی سواد هستند . در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا
ببینند آخر کار ، چه می شود.

شیاد به معلم گفت:
بنویس مار معلم نوشت : مار

نوبت شیاد که رسید شکل مار را روی خاک کشید.

و به مردم گفت : شما خود قضاوت کنید
کدامیک از اینها مار است ؟

مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را کتک زدند و از روستا بیرون راندند.

با مردم به زبان و اعتقاد خودشان صحبت کنید…



@erfan_nab
7.2K views15:06
باز کردن / نظر دهید
2019-03-24 18:05:58 برف سنگینی در حال باریدن بود، ناصرالدین شاه هوس درشکه سواری به سرش زد...
دستور داد اتاقک درشکه را برایش گرم و منقل و وافور شاهی را هم در آن مهیا سازند، آن‌گاه در حالی که دو سوگلی‌اش در دو طرف او نشسته بودند، در اتاقک گرم و نرم درشکه، دستور حرکت داد، کمی که از تماشای برف و بوران بیرون و احساس گرمای مطبوع داخل کابین سرخوش شد، هوس بذله‌گویی به سرش زد و برای آن‌که سوگلی‌هایش را بخنداند، با صدای بلند به پیرمرد درشکه‌چی که از شدت سرما می‌لرزید، گفت: درشکه چی! به سرما بگو ناصرالدین شاه "تره هم واست خرد نمی‌کنه!" .درشکه‌چی بیچاره سکوت کرد... اندکی بعد ناصرالدین شاه دوباره سرخوشانه فریاد زد:
درشکه‌چی! به سرما گفتی؟؟!!
درشکه‌چی که از سردی هوا نای حرف زدن نداشت، پاسخ داد: بله قربان گفتم!!!

خب چی گفت؟؟؟ گفت: با حضرت اجل همایونی کاری ندارم، اما پدر تو یکی رو درمی‌یارم...

چقدر شبیه این روزای ماست كسایی که برای تحریم‌ها تره هم خرد نمی‌کنن وملتی که دردشو میکشن
@erfan_nab
10.5K views15:05
باز کردن / نظر دهید