Get Mystery Box with random crypto!

هنر اعتراضی

لوگوی کانال تلگرام honare_eterazi — هنر اعتراضی ه
لوگوی کانال تلگرام honare_eterazi — هنر اعتراضی
آدرس کانال: @honare_eterazi
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 8.52K
توضیحات از کانال

کانال «هنر اعتراضی» بر آن‌ست تا در حد توان خود به جمع‌آوری آن‌دسته از آثار هنری، مقاله‌ها و تحلیل‌های پیرامون آن بپردازد که بر بستر جنبش‌ها و اعتراضات اجتماعی تولید شده و می‌شوند. اگر مطالب کانال را مفید ارزیابی می‌کنید؛ آن را به دوستان خود نیز معرفی کنید

Ratings & Reviews

3.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2022-08-30 21:29:56 داستان شب

" قارچ در شهر "

نوشته ی " ایتالو کالوینو "

@Honare_Eterazi
351 views18:29
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 18:53:22 موهایش مویه‌های مادرم است
زیبا
و نگاهی که می‌گریخت از نورها.

عادلانه نبود
جا بمانم از عبور
عبور کند عمر از زندگی

عجیب نیست!
برای اینکه لگدکوب نشوی
باید چشم‌بندی بلد باشی
و در طبله‌ی قاضی دنبال چیزی بگردی که نیست

که گفته این تابوت متعفن
بر گرده‌ی ما بماند
پس گورستان تاریخ برای کیست؟
مادران اما دست از مویه بر نداشتند.

به من چه
که موهایش
شب را به سخره گرفته‌است.

«ا.ز.ل»

@Honare_Eterazi
629 views15:53
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 18:02:51 برزخ است
ضربه‌ای فرود می‌آید بر دومینوی رویاهام
و فروپاشی ترس را بر دامنم می‌ریزد.
خالی می‌شود زیرپایم
پشت خاطره‌هایم
چهارستون قابی
كه دست‌هامان را درهم گرفته بود
تصادف
ضربان قلبم را پخش می كند
بر تكه‌‍‌هایی كه بی جهت پراكنده می‌شوند.
چرخش لبخندم
اوقات درهم دامنم
روزهای وارفته در كوتاهی بغض كرده‌اند
دست‌هایم چرخ می‌خورند
عقربک‌ها را از آوار بیرون می‌كشم
اعداد را دوباره می‌چینم
تک تک
تيک تاک
چرخ می‌زنم.
تاوان عجيبی دارد
وقتی رویایی از حرفش كوتاه نمی‌آید.


«مهرنوش قربانعلی»

@Honare_Eterazi
552 views15:02
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 16:05:27 ساعت بزرگ


یادمان نمانده كز چه روزگار
از كدام روز هفته، در كدام فصل
ساعت بزرگ
مانده بود یادگار
لیک همچو داستان دوش و دی
مانده یادمان كه ساعت بزرگ
در میان باغ شهر پرغرور
بر سر ستونی آهنین نهاده بود
در تمام روز و شب
تیک و تاک او به گوش می‌رسید
صفحهٔ مسدسش
رو به چارسو گشاده بود
با شكفته چهره‌ای
زیر گونه‌گون نثار فصل‌ها
ایتساده بود
گرچه گاهگاه
چهرش اندكی مكدر از غبار بود
لیكن از فرودتر مغاک شهر
وز فرازتر فراز
با همه كدورت غبار‌، باز
از نگار و نقش روی او
آنچه باید آشكار بود
با تمام زودها و دیرها ملول و قهر بود
ساعت بزرگ
ساعت یگانه‌ای كه راست‌گوی دهر بود
ساعتی كه طرفه تیک و تاک او
ضرب نبض شهر بود
دنگ دنگ زنگ او بلند
بازویش دراز
همچو بازوان میترای دیرباز
دیرباز دور یاز
تا فرودتر فرود
تا فرازتر فراز
سال‌های سال
گرم كار خویش بود
ما چه حرف‌ها كه می‌زدیم
او چه قصه‌ها كه می‌سرود
ساعت بزرگ شهر ما
هان بگوی
كاروان لحظه‌ها
تا كجا رسیده است؟
رهنورد خسته گام
با دیارِ آنا رسیده است؟
تیک و تاک- تیک و تاک
هر كرانه جاودان دوان
رهنورد چیره‌گام ما
با سرود كاروان روان
ساعت بزرگ شهر ما
هان بگوی
در كجاست آفتاب
اینک، این دم، این زمان؟
در كجا طلوع؟
در كجا غروب؟
در كجا سحرگهان
تاک و تیک - تیک و تاک
او بر آن بلندجای
ایستاده تابناک
هر زمان بر این زمین گرد گرد
مشرقی دگر كند پدید
آورد فروغ و فر پرشكوه
گسترد نوازش و نوید
یادمان نمانده كز چه روزگار
مانده بود یادگار
مانده یادمان ولی كه سال‌هاست
در میان باغ پیر شهر روسپی
ساعت بزرگ ما شكسته است
زین مسافران گمشده
در شبان قطبی مهیب
دیگر اینک، این زمان
كس نپرسد از كسی
در كجا غروب
در كجا سحرگهان


«مهدی اخوان‌ ثالث»

@Honare_Eterazi
556 views13:05
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 11:48:31 چه بی‌پرده می‌شود زبان پنجره
وقتی که جز درد
چیزی برای کشیدن بر خاک نداری.

چه بی‌دلیل می‌شود آفتاب
وقتی از پس دریا برمی‌آید
و تو هنوز خوابی برای رفتن ندیده‌ای

چه بی‌درد  می‌شود جهان
وقتی که برگ اتفاقی ساده می‌شود
تا به خاک می‌افتد.

پرده را به شکل آه می‌کشم.


«بهزاد زرین‌پور»

@Honare_Eterazi
548 views08:48
باز کردن / نظر دهید
2022-08-30 09:57:59 جهان مرا
            مه گرفته
                        سراسر
و تا چشم می‌‌بیند
                        آب است
در چارسوهای منظر

در این جا به جای چهل روز
چهل سال
            یک‌ریز
                        باریده باران

چهل سال
            بی‌‌وقفه
                        غریده توفان

ستیزیده‌‌ام پنجه در پنجه و روی در روی
چهل سال با موج‌‌های کف‌آلود جوشان
و بیرون کشانیده‌ام کشتی‌‌ام را
چهل بار از کام خیزاب‌های خروشان

چهل سال بر من
«چلانیده‌‌اند ابرها
                        پیرهن‌‌های‌شان را»
و اشباح قربانیان جزایر
                                    کفن‌‌هایشان را

و اکنون که انگار
                        توفان نشسته‌است

و نوح چهل سال در من ستیزیده
                          خسته است،

الا ای خجسته کبوتر!
نه هنگام آن است دیگر
که از دست‌‌هایم
به دیدار آرامش و آشتی
                        پر درآری؟

و از چشم‌‌هایت برایم
دو برگ درخشان زیتون
                                    بیاری؟

«حسین منزوی»

@Honare_Eterazi
694 views06:57
باز کردن / نظر دهید
2022-08-29 21:31:09 داستان شب

" ماهی سیاه کوچولو "

نوشته ی " صمد بهرنگی "

@Honare_Eterazi
672 views18:31
باز کردن / نظر دهید
2022-08-29 20:39:37 خبرها بی رحمانه
بر سرمان میبارند :

هر روز ،
کودکی با آرزوهایش
میان آتش کارگاه گُر می‌گیرد ،

هر عصر ،
زنی که جوانی‌اش را ،
به پارچه ها سنجاق می‌کرد ،
از آسمان به خیابان سقوط می‌کند ،

وهمین دیروز بود که ،
چند انسان ،
زیر آوار سرمایه و سود ؛
جان باختند..
به انتظار نانی اندک
برای سفره‌ای فقیرانه ...

فاجعه می‌رسد هربار
و ما به آن خو گرفته ایم ،
به تماشا نشسته ایم،

به تاسف لب می‌گزیم ،
به تاثر می‌گرییم...

واژه را به درد رنگ می‌کنیم
و در خیالمان کاری کرده‌ایم
کارستان!

انتظار چه درد عمیق‌تری داریم ،

که مرگ ‌برابری را
تاب آورده‌ایم ؟

«ایراندخت»

@Honare_Eterazi
795 views17:39
باز کردن / نظر دهید
2022-08-29 19:32:14 «در انتها هم چیزی نیست»

در ابتدا
آشپزخانه بود
این را شنیدم از دهانِ دختری که دربند
درّکه را دوست می داشت
که می گفت آشپزخانه هم کلمه بود
که می گفت و
بالغ می شد
که نمی گفت بله و
زن می شد
که در ابتدا کلمه بود
شصت بود
خدا بود
که صدایِ نوجوانی ام رگه دار می شد
در تپه هایِ مداومِ اندوه! :
کبوتر نباید
اصلن نباید شعرِ سیاسی بگوید
که باید بتمرگد سرجایِ خودش دربند
امشب در سر شوری دارم بخواند زیرِ لب
بنشیند به آب و دانه یِ نوجوانی اش
گیرم که نشد هم شد
ایران ای سرایِ امید
از تو می پرسم آیا
این کبوتر
مثلِ تمامِ کبوترهایِ جهان بغ بغوست
که گلویش می میرد به تیزیِ چاقویِ زنجانِ بهروز وثوقی
در فیلمِ گوزن ها
در سینما رکسِ هنوز هم دروغ می گویم!:
قسم به جاه و جلالِ شاه شجاع
اولن که من کبوتر نیستم
و بعد هم که شاعر
احمقم مگر که شعرِ سیاسی بگویم تا عاشقانه هست
افتاده ام به دامِ از نوک مژگان می زنی تیرم چند
چند تیرم می زنی آبرویِ چندین و شصت ساله ام
که دردم می شود از یک
دو
سه
پنج
شش
هفت
که می دردم از درد
شصت ساله می شوم آذرماه
چند سالِ دیگر زنده ام مگر
که بیایم به این پارک
که شاهد است
نیمکتِ نشسته روی تنهایی ام
پشت به آفتاب است و
رو به مرگ
چه فرقی می کند
انجیلِ متا بود یا
یوحنا محبوبم؟

«فرامرز سه‌دهی»


@Honare_Eterazi
727 views16:32
باز کردن / نظر دهید
2022-08-29 18:47:09 مجموعه داستان

«هفت مرد، هفت داستان»
گردآوری: مژگان گرمسیری

@Honare_Eterazi
671 views15:47
باز کردن / نظر دهید