2022-08-29 19:32:14
«در انتها هم چیزی نیست»
در ابتدا
آشپزخانه بود
این را شنیدم از دهانِ دختری که دربند
درّکه را دوست می داشت
که می گفت آشپزخانه هم کلمه بود
که می گفت و
بالغ می شد
که نمی گفت بله و
زن می شد
که در ابتدا کلمه بود
شصت بود
خدا بود
که صدایِ نوجوانی ام رگه دار می شد
در تپه هایِ مداومِ اندوه! :
کبوتر نباید
اصلن نباید شعرِ سیاسی بگوید
که باید بتمرگد سرجایِ خودش دربند
امشب در سر شوری دارم بخواند زیرِ لب
بنشیند به آب و دانه یِ نوجوانی اش
گیرم که نشد هم شد
ایران ای سرایِ امید
از تو می پرسم آیا
این کبوتر
مثلِ تمامِ کبوترهایِ جهان بغ بغوست
که گلویش می میرد به تیزیِ چاقویِ زنجانِ بهروز وثوقی
در فیلمِ گوزن ها
در سینما رکسِ هنوز هم دروغ می گویم!:
قسم به جاه و جلالِ شاه شجاع
اولن که من کبوتر نیستم
و بعد هم که شاعر
احمقم مگر که شعرِ سیاسی بگویم تا عاشقانه هست
افتاده ام به دامِ از نوک مژگان می زنی تیرم چند
چند تیرم می زنی آبرویِ چندین و شصت ساله ام
که دردم می شود از یک
دو
سه
پنج
شش
هفت
که می دردم از درد
شصت ساله می شوم آذرماه
چند سالِ دیگر زنده ام مگر
که بیایم به این پارک
که شاهد است
نیمکتِ نشسته روی تنهایی ام
پشت به آفتاب است و
رو به مرگ
چه فرقی می کند
انجیلِ متا بود یا
یوحنا محبوبم؟
«فرامرز سهدهی»
@Honare_Eterazi
727 views16:32