Get Mystery Box with random crypto!

دیشب دو نفر از رفقا آمده بودند در محضر من ساخته بر ماحضر از من | اشعار ایرج میرزا | Iraj mirza

دیشب دو نفر از رفقا آمده بودند
در محضر من ساخته بر ماحضر از من

گفتم سر هرچ آنکه تو گویی و تو خواهی
پیش آی و ورق ده که کلاه از تو سر از من

گر من ببرم از تو دو جوراب ستانم
بستان تو یکی قوطی سیگار زر از من

زیبا پسر این شرط چو بشنید پسندید
زیرا که همه سود از او بُد ضرر از من

خادم شد و یک دسته ورق داد و کشیدیم
شد چار ورق از وی و چارِ دگر از من

پشت سر هر یک ورقی یک عرقش داد
خادم که در این فن بود استاد تر از من

پیمود بِدان سان که زمانی نشده بیش
من بدتر از او مست شدم او بتر از من

او جر زد و من جر زدم آنقدر که آخر
شام آمد و کوتاه شد این جور و جر از من

خوردند همه جز من و جز من همه خفتند
کو برده بُد از اول شب خواب و خور از من

هشتم سر گرم ذَکَرم(آلتم) بر دَر نرمش
آهسته در او رفت دو ثُلث ذَکر از من

دیدم که بر افتاد نفیرش ز تکاپو
گویی که رسیدست دلش را خبر از من

وقتست که در غلتد و باطل شودم کار
کاری که نخواهد شد حاصل دگر از من

چسبیدمش آنگونه که هرگز نتوانست
گردنش تبردار جدا با تبر از من

تا خایه فرو بردم و گفت آخ که مُردم
گویی به دلش رفت فرو نیشتر از من

چون صَعوه (گنجشک) افتاده به سر پنجه شاهین
درمانده به زیر اندر بی بال و پر از من

گفت این چه بساطست ولم کن پدرم سوخت
برخیز و برو پرده عصمت مدر از من

من اهل چنین کار نبودم که تو کردی
خود را بکشم گر نکِشی زودتر از من

در خواب نمی دید کسی تَر کُندم دَر
غیر از تو که تَر کردی در خواب دَر از من

با همچو منی همچو فنی؟ گفتمش آرام
حق داری اگر پاره نمایی جگر از من

یک لحظه مکن داد که رسوا مکنیمان
بشنو که چه شد تا که زد این کار سر از من

شیطان لعین وسوسه ام کرد و الا
کس هیچ ندیدست خطا اینقدر از من

تا رفت بگوید چه، دهانش بگرفتم
گفتم صنما محض خدا در گذر از من

قربان تو ای درد و بلای تو به جانم
عفوم کن و آزرده مشو این سفر از من

گر بار دگر همچو خلافی به تو کردم
برخیز و بزن مشت و بسوزان پدر از من

کاریست گذشتست و سبوییست شکستست
بیخود مبر این آب رخ(آبرو) مختصر از من

حالاست که یاران دگر سر بدر آرند
ناچار تو شرمنده شوی بیشتر از من

یک لحظه تو این جوش مزن حوصله پیش آر
هم دفع شر از خود کن و هم دفع شر از من

دانی که تو گر بیش کنی همهمه و قال
بدنام کنی خود را قطع نظر از من

زیبا پسر از خشم در اندیشه فرو رفت
وامانده از این حال به بوک و مگر از من

گفتا بخدا نیست بد اخلاق تر از تو
گفتم بخدا نیست خوش اخلاق تر از من

گفتا دِ بده قوطی سیگار طلا را
گفتم تو نرو تا نستانی سحر از من

بگذار که بی همهمه فارغ شوم از کار
چون صبح شود هرچه بخواهی ببر از من

شد صبح و بَر آورد سر آن سیمبر از خواب
در بستر من دید که نبوَد اثر از من

با خادم من گفت که مخدوم تو پس کو
او داد جوابش که ندارد خبر از من

پژمرد و در اندیشه فرو رفت و بخود گفت
دیدی که چه تر کرد دَر این بد گهر از من ؟

شعر داستان بکن در رویی ایرج میرزا
@irajmirrza