Get Mystery Box with random crypto!

‍ ‍ 〇 ■بی‌نهایتِ آن عکس چرا دخیل‌بندِ شبانِ مه‌تابی می‌ | جهان شعر و ترجمه

‍ 〇

■بی‌نهایتِ آن عکس

چرا دخیل‌بندِ شبانِ مه‌تابی می‌شدم
اگر در کهکشان آن عکسِ لعنتی
آن دو روشنای پروا گریز
در بغلِ پوستِ آهو نمی‌تابید.
حالا با هر کوبش این لعنتی‌تر،
در خون‌ام تکثر می گ‌شوی
چه مه‌تاب ببارد و بزند
و چه طعمِ روشنِ باران
بر حصارِ چوبیِ آن باغ
با هر ریتمی ضرب بگیرد
و یا نه.
ماه
پَرچینِ پُرچین دامن‌ات شده بود
و در تضادی ابدی
بینِ بودن و نبودن معلق بودیم / من وُ پرجین
و از سوختن نمی‌پریدیم
چون خاکستر اجاقِ تو
خوش‌ترین فرجام ما بود
با شعله‌های آتش می‌خندیدی
و گلی سرخی نبود که در آنی
به تجربه‌ی من درنیاید آن هم
از آغازِ عالم
تا ابدِ خنده.های تو
مرگ را تجربه می‌کردم که ریسه‌ی خنده‌ی زندگی بود
و زیستن را نمی‌زیستم
که بی‌تو وُ ماه وُ پوستِ آهو
چیزی کم داشت
ای عکسی لعتی
چرا هر شیء‌یی دیوار می‌شود
و تو
به آن
آویزانی
و من آویزانِ این همه مکث‌ام
در آن دو روشنای پروا گریز!

■شاعر: #نصرت‌الله_مسعودی

#جهان_شعر_و_ترجمه
〇 | @jahan_tarjome