2022-08-25 03:05:03
بنابراین، تئودیسهای که از قرآن برمیخیزد متفاوت با درک لایبنیتسی و هگلی از تئودیسه و غایت است. در لایبنیتس این جهان نظام احسن است، چیزی چونان بهترین جهان ممکن. در قرآن، این جهان چیزی در حد بدترین جهان ممکن است. و انسان نیز موجود جالبی نیست بلکه ظلوماً جهولا است. فقط در بهترین لحظهی ممکن در این جهان ظاهر شده است. این بدین معناست که وانهادگی برخلاف تصور غرب گریز از خدا نبوده است بلکه کار خود خدا بوده است. انسان از سوی خدا بنا به عهدی که با خدا بسته است توسط خود خدا وانهاده شده است تا بدون قدرت خارقالعادهای با ابزار صرفاً انسانی که مشتی کلمه بیش نیست، در دل جهل و ظلمتِ خود و جهاناش کاری اینجا در دل تاریکی انجام دهد به حدی سنگین که کمر آسمان را میشکند. هیچ نجاتدهندهای و هیچ کمکی نیز بجز مقداری سرنخراهنما برایش نیست که مثلاً مسیحواری بیاید چونان خدای متجسد او را نجات دهد با کشیدن بار گناهانش بر دوش.
پس در مقابل، روز معلوم، یک روز ضروری است و منطق تاریخ کاملاً به سوی آن روز است. ظهور و سقوط هر تمدنی و تولد و مرگ هر انسانی گامی به سوی این روز بوده است. تمامی تلاشهای بشر اجزائی از تاریخ انکشاف عقلی هستند که خودش را برای تحقق این روز منکشف و آماده میسازد.
این روز به خدا مربوط نیست بلکه به شیطان مربوط است. به بیانی فلسفی مربوط به مسئلهی خیر نیست بلکه مربوط به مسئلهی شر است. دو راه خیر و شر، دو راه با یک منطق نیستند هر کدام منطق مجزای خود را دارند. منطق خیر منطقی احتمالی است، تاریخ در آن دخیل نیست. آزادی فردی انسان در آن اصل است. اما در منطق شر، صحبت از روح ضروری تاریخ است. روح تاریخ و تاریخ روح، تاریخ توبهی آدم است با کدشکافی از مشتی کلمه که تمام داراییاش است. روز معلوم، روزی است که تاریخ خودآگاهی انسانی به سرانجام معلوم خود میرسد: شکست شیطان یا همان غلبه بر نیروهای شر و عبور از منطق تضاد و بیگانگی. اما این سنخی بیارادگی نیست، بلکه بالفعلسازیِ امکانهایی است که در سرشت بشری در تعاونی بینانسلی است برای غلبهی نهایی بر نیروهای شر نه برای رسیدن به خدا بلکه برای «انسانِ تام شدن».
تنگ است بر او هفت آسمان/ چون میرود او در پیرهنام؟!
پاسخ به مولوی این است که «نمیرود او در پیرهنات!» و در مقام انسان سرجایت بمان و مسیر انسانیات را تکمیل کند.
مولوی و هگل همانطور خطای مشترکی را در انتولوژی مرتکب شدهاند که کانت و عینالقضات خطای مشترکی را در اپیستمولوژی مرتکب شدهاند. هر چهار نابغه، نتوانستهاند معنای «انّیبشر» را درک کنند. (توضیح این جمله مینگنجد. تا بعد).
پیش از این میپنداشتم حقیقت کاملاً در جملهی افلاطون است که هدف انسانِ نوعی در این جهان، «تبدیل همین جهان به بهشت با ابزار صرفاً انسانی بدون دخالت خدا است». اکنون باورم این است که «هدف انسان نوعی در این جهان، عبور از دل جهنم با ابزار صرفاً انسانی بدون دخالت خدا – بجز چند کلمهی ساده برای کشف رمز – است برای رسیدن به خودبودگی که دیگر فرقی نمیکند آنجایی که خودت باشی بهشت باشد یا جهنم».
این جهان، نظام احسن نیست، من نیز مخلوق برتر نیستم. این جهان خود تراژدی است، که در تاریکترین گوشهاش چونان سربازی ناشی پرتاب و گم شدهام و مسیری دارم تا نه اینکه خدا را بیابم/محقق کنم و در خدا منحل شوم و خدا را نتیجه تاریخم تصور کنم، بلکه خودم را پیدا کنم و تحقق امکانِ خودم شوم. تا در این مسیر اولاً ناباورانه و بدون هیچ اطمینان مطلقی از خیر و خدا فقط با اعتقاد مبهمی و نامعلومی به روز داوریِ نامعلومی در مسیر خیر زندگی کنم و لقمهای کسب کرده و با دیگران بخورم و زندگی و مرگ را همزمان جدی بگیرم، و از جهل و ظلمم بکاهم و ثانیاً با کمکی در حد چند کلمه از سوی خدا در مسیر بینانسلی بر شر غلبه کنم.
خوانندهی محبوب قلبها میآوازد:
...ای همه خوبی
راهی کدوم دیاری؟
تو با این اسب چوبی
توی دستای نجیبت
عکس ماهپیشونی داری
واسه پیدا کردن جاش
دنیا رو نشونی داری
در نتیجهی ابیات فوق، باید گفت که کمدی الهی در قرآن برخلاف دانته در آن جهان رخ نمیدهد بلکه در همین جهان است. تاریخ تکرار آدم با چند کلمه در دست در قعر بینهایت کهکشان برای انجام کاری که کل این کهکشانها از زیرش در رفتند. و از این رو بود که روزبهان نوشت:
«و در حدیث است که خدا پس از خلق جهان از بغض در آن ننگریست».
حسام عزیز اینجا جهنم است، به هگل و لایبنیتس سلامام را برسان و بگو
Welcome to the hell
این است تئودیسهی قرآنی
599 views00:05