2021-11-13 18:20:01
هر روز یه اتفاقِ بدِ جدید
یه بی حوصلگیِ عظیم تر
و یه دردِ متفاوت دارم
دلخوشیا و شادیامو توی روز قبل جا میذارم و ساعت ۶ صبح جنازمو میکشم تا پشت میزم .
روی میز کتابای درسی بین کتابای غیر درسی گم شدن
لیوانای مامان همشون اینجا ان و حال ندارم ببرم توی اشپز خونه و اون اگه بفهمه همشون اینجا دور هم جمعن خون به پا میکنه
دسته ی قشنگترین ماگم شکسته
دیروز یکی از نامه هایی که برام نوشتی با چایی خیس شد و الان موجی شده
بابا دیشب پیام داد و گفت از سه شنبه تنها صدایی که از اتاقم میاد صدای چاوشیه و تا الان ۴۵ بار یکی از اهنگاشو گوش کردم و سر همشون حسابی درد گرفته.
صدام بغضی شده
اصلا بغض شده جزوی از من
چند وقتیه درست و حسابی از دردای واقعیم نگفتم.
نمیدونم چند شنبس چون هر روز داره مثلِ روز قبلش میگذره و تقویمو هفته ی پیش انداختم دور
اگه بگم با وجود همه ی اینا از همون شیشِ صبح تا ساعت سه ی صبحی که میرم توی رخت خوابم احساس خوشبختی میکنم باورت میشه؟زندگی همینه دیگه..نباید انتظار داشت ازش
من دو روزه یاد گرفتم سر خودمو با دردای نُقلی گرم کنم و درد گنده منده هارو با چشمام گوشه ی کمد دیواریم چال کنم.
میشه تو ام یادش بگیری و اون موقع هایی که پیش همدیگه ایم نذاری داغون ببینمت؟
-نامه ی بیست و پنجم
۲۲ آبان ۱۴۰۰
291 views𝖬𝖮𝖡𝖨𝖹, 15:20