Get Mystery Box with random crypto!

کافه نادری☕️

لوگوی کانال تلگرام mansournaderi2m — کافه نادری☕️ ک
لوگوی کانال تلگرام mansournaderi2m — کافه نادری☕️
آدرس کانال: @mansournaderi2m
دسته بندی ها: غذا
زبان: فارسی
مشترکین: 1.20K
توضیحات از کانال

خلوتِ من با قلمم
کتابها:
۱.کمال طلبی در قابوسنامه
۲. قرص ماهت را می بوسم
۳.دلهره های پشت کاغذ
۴. عبور از مرز جنون
۵. گذرگاه مهتاب
پل ارتباطی👇:
@mansour2m
اینستاگرام من:
https://www.instagram.com/invites/contact/?i=19m8cjv3rl6va&utm_content=teal3f

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

2

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 14

2022-01-03 04:00:18 راستش را بخواهید
به عشق کافه نادری و پرسه زدن در مطالبش و عزیزان ایرانی ام که در کافه نادری هستند و خود شما.

#سلمان_از_هرات
97 viewsMansour Naderi, 01:00
باز کردن / نظر دهید
2022-01-03 03:55:14 تلخه...
اما از درد جدایی،
از دلتنگی
و از غصه نبودش
و در یک واژه،
تنهایی...!

#س.م
96 viewsMansour Naderi, 00:55
باز کردن / نظر دهید
2022-01-03 03:45:57 قانون شکنی:
یه سحرگاه بخیر میگم میخوام ببینم چند نفر تا الان بیدار هستن یا بیدار شدن!

به چه دلیل؟؟

قشنگ ترین دلیل رو همین الان با اسم خودش پست میکنم!
98 viewsMansour Naderi, edited  00:45
باز کردن / نظر دهید
2022-01-02 18:18:07 محبوبِ من!
سر به کجا بگذارم که یاد شُما در آنجا نباشد؟
کدام هوا را تنَفس کنم که هوای شما نباشد؟
در کدام غروب نقشی از صورتِ شما نیست؟
کدام خورشید در نگاه شما طلوع نمی‌کند؟
کجا بروم که شما آنجا نباشید؟!
گیلاس‌هایِ باغچه‌ی خانه‌ی پدری‌ام هنوز به خاطر شما می‌رسند
و سیب‌ها به خاطرِ شما سُرخ می‌شوند!


#محمد_صالح_علاء
@mansournaderi2m
194 viewsMansour Naderi, 15:18
باز کردن / نظر دهید
2022-01-01 12:12:14 تا اینجای قصه چطور بوده؟
127 viewsMansour Naderi, 09:12
باز کردن / نظر دهید
2021-12-31 23:51:48 نظرتون در مورد قسمت دوم؟؟
90 viewsMansour Naderi, 20:51
باز کردن / نظر دهید
2021-12-31 23:19:00 چونکه تلگرام متن های طولانی رو قبول نمیکنه قسمت دوم در دوتا پارت بارگزاری شد... لطفا دنبال کنید.
119 viewsMansour Naderi, 20:19
باز کردن / نظر دهید
2021-12-31 23:17:52 « متاسفانه یادم نمیاد، ولی خوشبختم از آشناییتون. چرا وایسادین، می تونین بشینین. »

صندلی روبرویم نشست و کتاب هایش را روی میز گذاشت. مثل من که نه، اما باران او را نیز خیس کرده بود. کتاب هایش را زیرپالتویش گذاشته و اجازه نداده بود که قطره ای آب به آنها برسد.
مقنعه اش را جلوتر آورد و سرش را بالا گرفت.

« جناب پارسایی، شما همیشه میاین اینجا؟ »
« بله، بیشتر وقتا میام. روزایی که بیکار باشم. »
« من اولین بارمه میام، اونم بخاطر اینکه تا این بارون بند بیاد. »

دلم می خواست بگویم که هر روز بیاید، هر روز بیاید و روبرویم بنشیند و من برایش حرف بزنم. حرف هایی که کسی صاحبشان نمی شود! اما نمی توانستم. حرف دلم را با یک سوال کلیشه ای و حال به هم زن فرو خوردم.

« کار خوبی کردین، تو این بارون نمیشه خیلی پیاده رفت.»

سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:
« داستان جدید چاپ نکردین جناب پارسایی؟ »

قبل از اینکه به سوالش پاسخی بدهم برای اینکه بتوانم با او راحتر همکلام شوم گفتم:

« میتونم قبلش اسمتون رو بپرسم؟ »

« بله چرا که نه، من دوست دارم اسم کوچیکم رو به همه بگم، آلَند هستم!»

این داستان ادامه دارد...

#مرده_ها_عاشق_می_میرند

@mansournaderi2m
119 viewsMansour Naderi, edited  20:17
باز کردن / نظر دهید
2021-12-31 23:17:52 نام داستان: « مُرده ها، عاشق می میرند! »

نویسنده: منصور نادری

قسمت: دوم


دکترها و پرستارها با عجله وارد می شوند. با گام های بلند به سمت تختم می آیند. هر کدام از آنها مشغول انجام کاری رویِ جسمِ نحیفم می شود. حسِ آدمی در حال مرگ وارد مغزم می شود، آدمی که لحظات آخرهمه می خواهند به یک شکلی به او کمک کنند.

نمی دانستم جنگیدن دکترها از روی امیدواریست یا اینکه ناامید بودند و نمی خواستند لحظه ی آخر بدهکار وجدان خودشان باشند! اما هر چه بود برای من پایانِ یک سکوت و پایانِ یک تنهایی بود. درست مثل آن روزی که میانِ سطرهای کتاب ها پرسه می زدم و چشمان گیرایِ دختری را به شعرهایم راه دادم تا تنهایی ام را با او قسمت کنم.

آن روز آسمان لج کرده بود. باران بود که بی وقفه می بارید، تمام تنم مثلِ همان سگ های خیابانی ای بود که خیس شده بودند و دنبال پناهگاهی می گشتند. گاهی پیدا کردن سرپناهی برای لحظه ای آرامش، به تمام دنیا می ارزد.

دلم می خواست مثل همه ی این عابران چتری همراه داشته باشم که آرام قدم بزنم و فرار نکنم از موسیقی زیبای آسمان، اما شدت سرما به قدری بود که تمام استخوان هایم درد گرفته بودند.

گام هایم را با سرعت بیشتری بر می داشتم، اما انگار این مسیر تکراری، طولانی تر از همیشه بود.
بی راه نگفته اند زمان برایِ آنهایی که یک جوری لایِ چرخ زندگی گیر کرده اند مثل ساعت شنی ای می ماند که از بالا همیشه پر از شن می شود.

کافه کندو بهترین جایی بود که توانستم خودم را به آنجا برسانم. فرهاد مثل همیشه مشغول تمیز کردن میز و صندلی هایش بود. عاشق لبخندِ همیشگی اش بودم. گاهی حسادت می کردم به خوش خنده بودنش و به خیالِ آسوده ای که انگار داشت!

فرهاد که می دانست همیشه کنار پنجره می نشینم و زل می زنم به خیابان، با همان لبخند همیشگی اش گفت: « برو بشین، بازم مثل همیشه خوش شانسی که کس دیگه ای جات ننشسته! البته قبلش دنبالم بیا یه حوله ای چیزی بهت بدم خودتو خشک کنی. دیوونه ای که تو این بارون زدی بیرون؟ »

فرهاد عادت نداشت زیاد حرف بزند، بیشتر وقت ها هر سوالی را خیلی کوتاه جواب می داد و اگر زیاد اصرار می کردی که به حرفش بیاوری تا مدت ها کنارت آفتابی نمی شد و سفارش را می داد یک نفر دیگر بیاورد.

موهایم را خشک کردم و روی صندلی همیشگی ام نشستم. این بار نگاه کردن خیابان از پنجره برایم لذت بخش تر بود. باران و آسمان ابری، چیزی است که طبیعت را رنگ آمیزی می کند و همه چیز را قابل تحمل می کند، وگرنه این دنیا چیزی برای لذت بردن نداشت!

فرهاد که جواب من را می داند اما باز هم از دور صدایم می زند:

« همون قهوه ی خودت دیگه؟!»
« آره همون، آمیکو!»

طولی نمی کشد که فرهاد قهوه ام را آماده و روی میزم میگذارد. از او می خواهم که کنارم بنشیند تا مثل همیشه برایش حرف بزنم و او گوش کند.
« فرهاد می بینی! همه ی این آدمایی که بیرونن و دارن از این بارون فرار می کنن همشون میگن بارون رو دوست دارن، مثل من!ولی هیجکدوممون حاضر نیستیم لمسش کنیم، بغلش کنیم، خیسش بشیم و بخاطرش چند روز سرما بخوریم! ما همه چی رو از دور دوست داریم، از پشت شیشه دوست داریم!»

فرهاد مثل همیشه که فقط گوش می کرد و سرش را تکان می داد نگاهش را از پنجره به سمت من برگرداند و گفت:
« ای بابا، شما نویسنده ها هم آخر یه چیزیتون میشه، خب حالا چون دوست دارن دلیل نمیشه دستی دستی یه بلایی سر خودشون بیارن، بخور بابا قهوتو بخور، من برم به کارم برسم.»

دوباره نگاهم را سمت پنجره برگرداندم و دانه های ریز باران را نگاه می کردم که آرام روی شیشه ی پنجره غلت می خوردند. موسیقی ملایم کافه، قهوه ی تلخ، باران اوایل زمستان، همین ها برای مست کردن ذهنیات من کافی بود تا ایده ای پیدا کنم و بروم سمت داستان جدیدم.

به صحنه ها فکر می کردم و به عنوان، به شخصیت ها و گره های داستان، هر کدام از آدم هایی که می دیدم می توانستند یکی از شخصیت های داستانم باشند.

صدایی آرام من را از خیالات داستانم بیرون آورد. سرم را برگرداندم و صدا را دنبال کردم. دختری با چشم های مشکی و زیبا، با بوی عطرِ ملایمی، کنارم ایستاده بود و کتاب هایی را روی دستش گرفته بود.

« سلام، آقای پارسایی، خودتون هستین؟»
« بله خودم هستم. »
« نمیدونم من رو یادتون میاد یا نه، ولی یه بار با هم تو انجمن نویسندگی رقص قلم بودیم. خوشحالم که دوباره می بینمتون! »

یک لحظه خوشحال شدم از اینکه یک نفر را پیدا کرده ام تا برایش حرف بزنم، تا مثل فرهاد من را دیوانه خطاب نکند و برای حرف هایم گوش شود، بعضی وقت ها آدم می داند کسی برای دردهایش نمی تواند کاری کند اما دلش می خواهد حرف هایش را بریزد بیرون، دلش می خواهد فقط یک نفر گوش شود برای تمام نگفته هایش، برای تمام دردهایش. آدمیزاد اگر همه چیز را بریزد توی دلش با خودش هم دشمن می شود.
110 viewsMansour Naderi, 20:17
باز کردن / نظر دهید
2021-12-31 23:07:35
« مُرده ها، عاشق می میرند. »

چند دقیقه ی دیگه قسمت دوم پست میشه.
117 viewsMansour Naderi, 20:07
باز کردن / نظر دهید