Get Mystery Box with random crypto!

#رمان‌بیخوابی فصل چهارم #۲۴۴ #نویسنده‌مریم‌نوری هرگونه کپی | ⁦♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️⁩

#رمان‌بیخوابی
فصل چهارم
#۲۴۴
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگردقانونی دارد.
..
توجهی نکردم و گوشی رو توجیبم گذاشتم گندم نگاهم کرد وگفت: اتفاقی افتاده کامیار جان؟
-چه اتفاقی شیرین تر از اینکه عروسم شدی..
لبخندی زد و گفت: بریم برقصیم؟
-بریم عزیزم.
اون پیام ناگهانی ذهنم رو درگیر کرده بود خیلی سعی میکردم به روی خودم نیارم و خداروشکر موفق بودم و کنار گندم با جیغ و هورای همه یه رقص به یادماندنی که هیچوقت از خاطرمون پاک نمیشد به جا گذاشتیم؛ هیچوقت فکر نمیکردم گندم به این زیباییی برقصه و دلم رو بارقصش یکی کنه؛ تو گوشش گفتم: قول بده یکی از این شبا تو خونمون تنهایی برام برقصی..
چشمکی زدم و لباشو بوسیدم که از چشم هیچکی پنهون نموند و سالن رفت رو هوا..
پویان رو دیدم که گوشه ای ایستاده و باخشم نگاه میکنه میدونم عصبانی بود و حال خوشی نداشت، نمیدونم چرا به عروسی اومده بود وقتی حال دلش خراب بود شاید به خاطر مادرش و شاید میخواست مطمئن بشه گندم رو ازدست داده، به سمتش رفتم و دستمو جلو بردم و گفتم: داداش بیا وسط..
-نه ممنون.
-چرا اخه..
حرفی نزد و تنهام گذاشت و از سالن بیرون رفت خیلی تو ذوقم خورد ولی حالش رو درک میکردم برای همین دنبالش نرفتم و اجازه دادم تو تنهایی هاش خلوت کنه..میخواستم به سمت گندم برگردم که گوشیم زنگ خورد بازهم همون شماره بود؛ چندباری هم زنگ زده بود که نشنیده بود چند پیام نخونده شده هم داشتم که همش از طرف همون شماره بود؛ این دیگه کی بود اخه..
با حرص جواب دادم وگفتم: بله..
-بیا دم در کارت دارم..
جوری حرف زد که ترس برم داشت و احساس کردم زیر پام خالی شد و کم مونده بود زمین بخورم که گندم پشت سرم بود و دستمو گرفت وگفت: خوبی کامیار؟؟
-اره عزیزم؛ فقط حس میکنم ضعف کردم.
-از بس که به فکر خودت نیستی..بیا بریم یه چیزی بخور.
شیرینی و شربتی که خوردم حالمو جا اورد و سعی میکردم به اون شماره و اون صدای ترسناک فکر نکنم، عاقد اومده بود و مامانم به کنارمون اومد و گفت: کامیار جان عاقد اومده پاشین که باید بریم اونطرف کنار سفره ی عقد..