Get Mystery Box with random crypto!

#رمان‌بیخوابی فصل چهارم #۲۴۴ #نویسنده‌مریم‌نوری هرگونه کپی | ⁦♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️⁩

#رمان‌بیخوابی
فصل چهارم
#۲۴۴
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگردقانونی دارد.
..
از فکر اون شماره بیرون اومدم نمیخواستم این لحظه های ناب رو به خاطر کسی یا چیزی خرابش کنم گندم بله میگفت و صاحب همه جان و دلم میشد، گندم بله میگفت و دلش را به نامم میزد؛ گندم بله میگفت و خوشبختیم را تکمیل میکرد؛ درسته صیغه بودیم ولی با عقدش بود که تمام و کمال برای خودم سند میخورد و نامش برای همیشه روی دلم حک میشد، عاقد که گفت: وکلیم؟ گندم دستم رو محکم گرفت و گفت: با عشق بله...
چشمام پرشد و اشک میون دل هامون پلی ساخت ازجنس عشق..
بغضم رو فروخوردم و گفتم: دوستت دارم گندم..
قلبم تند تند میزد و انگار برای به اغوش کشیدنش عجله داشت تا اروم بگیره؛ اروم باش دل من گندمت دیگه تا همیشه به نام توست پس اروم باش و دیوانگیت را برای خلوت دونفره جا بگذار..
خطبه ی عقد که خونده شد و همه یک به یک کادوهاشون رو دادند و بابای گندم دست گندم رو گذاشت تو دستم وگفت: خوشبختش کن کامیار..تک دخترم رو بعد خدا دست تو میسپارم؛
بلندشدم و تواغوشش گرفتم و گفتم: خیالتون راحت پدر جان و دستشون رو بوسیدم..

شام اماده بود و مهمانان به میز شام فراخونده شدند برای منو گندم هم میز جداگانه ای ترتیب داده شده بود؛ گوشیم مدام در حال زنگ زدن بود از توی جیبم درش اوردم که خاموشش کنم چشمم خورد به پیامی که از طرف همون شماره اومده بود بازش کردم متن پیام به این صورت بود که: اگه نیای ما میایم داخل و جشن رو عزا میکنیم..
دلهره ی عجیبی گرفتم نکنه...ذهنم کارنمیکرد دنبال پویان میگشتم تا باهاش حرف بزنم ولی نبود؛ باید میرفتم بیرون تا ببینم این کیه که داره اینطور تهدید میکنه ولی تنها نه؛ کاش پویان بود و باهم میرفتیم شاید جلوی ورودی بود برای همین به گندم گفتم: عزیزم الان برمیگردم کاری برام پیش اومده..
-چیزی شده پویان..؟
-نه گندمی الان میام..
سریع از گندم جداشدم چون مطمئن بودم بهم ریختم و گندم از حال زارم متوجه ی نگرانیم خواهد شد؛ جلوی ورودی هم پویان نبود، مجبورشدم شماره رو بگیرم و تاگفت: الو گفتم چیکارم داری اشغال که تهدید میکنی مال این حرفا نیستی عروسی رو بهم بریزی..
-باشه بیا سرکوچه کارت دارم یه امانتی هست که باید بهت بدیم..
-لازم نکرده اگه یه بار دیگه زنگ بزنی به پلیس خبر میدم..
-بهتره اینکارو نکنی چون... نذار بقیشو بگم چون به نفعت نیست پس بیا دودقیقه بیشتر طول نمیکشه..
-سر کوچه نمیتونم شما بیاین نزدیک تالار..
-باشه روبروت رو نگاه کن..
ماشینی بهم چراغ زد گوشه ی تاریکی پارک شده بود کسی از تو ماشین پیاده شد به سمتش رفتم ولی...