هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگرد قانونی دارد. .. انقدر غرق هم بودیم که صبح خواب موندیم و هراسان از خواب بلندشدم و نگاهی به ساعت کردم و گفتم: وای کامیار پاشو دیرمون شد، کامیارم هول شده بود و اینور اونور میدوید که گفتم: اروم باش چه خبرته لباس تنت نیستا.. نگاهی به خودش کرد وگفت: ای وای، خدا بگم چیکارت نکنه گندم هوش و حواس واسه ادم نمیذاری.. خندیدم وگفتم نه که شما میذاری.. سریع اماده شدیم و کامیار منو جلوی ارایشگاه پیاده کرد و خودش رفت به بقیه ی کارها برسه..باورم نمیشد امروز روز عروسیمون بود و ازاین به بعد منو کامیار زندگی جدیدی رو برای هم میساختیم به دور از همه سختی و جدایی روزهای قبل.. همه چی عالی بود بهترین ارایشگاه شهر برام رزرو شده بود و حسابی سورپرایز شدم ولی غافلگیر شدنم به همینجا ختم نشد وکامیار برای شب عروسی غوغا کرده بود و منو تا عمق خوشبختی غرق خودش میکرد، مهمونا در حال رقص وشادی بودن و چهره ی خندان مامان و بابام منو به وجد میورد و میدونستم ازته دلشون خوشحالن این مدت خیلی اذیت شدن ولی قول میدم بعداین فقط شادی باشه و خوشحالی، نمیذارم دیگه زندگی روی بدشو بهم نشون بده.. پویان هم تو مراسم بود و حسابی با اخلاق گندش ذهنمو به خودش مشغول کرده بود ولی سعی کردم بهش فکر نکنم و رومو ازش برگردوندم تا دیگه چشمم بهش نیوفته.. کامیار در حال رقص بوسه ای روی لبام کاشت که همه سالن رو به جیغ و هورا دعوت کرد دلم رو قلقلک میداد این حجم از عشق و مهربونی.. دوستای کامیار یکی پس از دیگری میومدن و باکامیار میرقصیدن و من تنها بودم؛ تنها دوستم زهرا بود که به سمتش رفتم و دستشو گرفتم وگفتم: نمیخوای تو عروسی دوستت یه خودی نشون بدی زهرا جون.. لبخندی زد وگفت: چرا که نه.. ازدستش ناراحت بودم ولی امشب همه کدورت هارو دور ریختم و سعی کردم از این به بعد بیشتر حواسم بهش باشه زهرا تو بدترین شرایط کنارم بود پس میشد بخشیدش.. موقع شام بود که کامیار کمی عصبی به نظر میرسید و باچشماش دنبال کسی میگشت هرچی گفتم: کامیار چی شده جوابمو نداد تا بلاخره گفت: گندم جان من تا جلوی در برم و برگردم، نمیدونم چرا ترس تودلم افتاده بود و استرس عجیبی داشتم مامانم دستمو گرفت وگفت: گندم جان چی شده؟ -هیچی مامان فقط یهو استرس گرفتم.. -طبیعیه مادر جان..نگران هیجی نباش. نمیتونستم نگران نباش حداقل تا وقتی که کامیار برگرده..