Get Mystery Box with random crypto!

#رمان‌بیخوابی فصل چهارم #۲۴۶ #نویسنده‌مریم‌نوری هرگونه کپی | ⁦♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️⁩

#رمان‌بیخوابی
فصل چهارم
#۲۴۶
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگردقانونی دارد.
..
زهرا به سمتم اومد وگفت: چیزی شده گندم چرا انقد نگرانی؟
-زهرا میشه ازت خواهش کنم بری جلوی ورودی تالار؟
-برای چی؟
-کامیار خیلی وقته رفته نگرانشم..
-وا گندم حتما بادوستاش گرم صحبت شده..
-زهرا خواهش میکنم..
-باشه الان میرم ولی مطمئنم باز این اقا کامیار شما حرفی میزنه که..
نذاشتم حرفش تموم بشه و با تحکم خاصی گفتم زهرا برو..
زهرا عصبی نگاهم کرد و زیر لب چیزی گفت و رفت؛ دیر کرد..چرا نمیومد؛ کامیار کجا رفت اخه..
باید خودم برم اینطوری فایده نداره..
زهرا از دور پیداش شد به سمت خانوم مهراور رفت دستپاچه بود حسابی بهم ریخته بود نمیدونم چی به مامان کامیار گفت که نگاهش رنگ باخت و هراسیمه از سالن بیرون رفت؛ دیگه نمیتونستم دووم بیارم همه ی نگاهها به من بود ولی برام مهم نبود الان باید خودمو به کامیار میرسوندم باید دستاشو میگرفتم تا دلم قرص میشد به بودنش..جلوی درب ورودی شلوغ بود قیافه ی همشون درهم و شکسته، خدای من چی انتظارمو میکشید که جماعت به خون نشسته اینطور نگام میکردن قلبم تاب یه مصیبت دیگه رو نداشت خدایا به دادم برم، اهسته قدم برمیداشتم و صدای زجه های مامان کامیار رو میشنیدم ولی باور نمیکردم؛ به هرطرف که نگاه میکردم مصیبت میبارید..دیگه پاهام توان راه رفتن نداشت زمین خوردم و فریاد کشیدم: کامیار..........
صدام شاید به گوش اسمون رسید که برای آه نشسته روی قلبم گریست و بارون بدی شروع شد..زهرا به سمتم اومد و زیر بازومو گرفت و گفت: گندم بلند شو چیزی نیست فقط زخمی شده همین خوب میشه اجی..گریه میکرد و انگار خودش هم حرفاشو باور نداشت..
وقتی کامیار رو تو اون حال و وضعیت دیدم به معنای واقعی مردم خودمو تواغوشش انداختم و گفتم: کامیار توگفتی بی معرفت نیستی، خودت گفتی تنهام نمیذاری مگه نه؟ کامیار تو تنهام نمیذاری مگه نه؟؟
سخت نفس میکشید و ازش خون میرفت همه ی لباسش خونی بود و پیراهن سفید دومادیش غرق خون بود، دستشو گرفتم و گفتم: بگو تنهام نمیذاری کامیار..جیغ میزدم و باشیون میگفتم: بگو تنهام نمیذارم کامیار..فقط نگام میکرد وحرفی نمیزد..پویان جلو اومد و گفت: دیر رسیدم گندم منو ببخش..
باخشم نگاش کردم و گفتم: زنگ بزنید امبولانس..زنگ بزنید امبولانس..کامیارمن داره میمیره زنگ بزنید..
پویان گفت: زنگ زدیم گندم الاناس که برسه..
وضعیت پویان هم تعریفی نداشت وحسابی زخمی بود ولی این کامیار من بود که داشت جون میداد و روح منم باخودش میبرد..