Get Mystery Box with random crypto!

#رمان‌بیخوابی فصل چهارم #۲۴۷ #نویسنده‌مریم‌نوری هرگونه کپی | ⁦♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️⁩

#رمان‌بیخوابی
فصل چهارم
#۲۴۷
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگردقانونی دارد.
..
مامانم پا به پای من اشک میریخت و دلداریم میداد عصبی شدم و گفتم: مامان هیچی نگو..
دست کامیار تودستم بود همینجور که اشک میریختم با صدای بی رمق گفت: گندم یادت نره چه قولی بهم دادی..
لبهامو گذاشتم رو لباشو گفتم: هیسس کامیار..الان وقت این حرفا نیست تو باید خوب بشی باید..میفهمی چی میگم..
تو امبولانس کنارش بودم و یک لحظه هم دستشو ول نکردم اشک میریختم و نگاهمو ازش میدزدیدم، زجه میزدم که هرکاری میتونید انجام بدین توروخدا یکم سریعتر..چرا نمیرسیم..پس این بیمارستان لعنتی کجاست..
کامیار دستمو با دستای بی جونش محکم تر گرفت و گفت: یادت نره چه قولی دادی گندم..به زور نفس میکشید و انگار نفسهاش به شماره افتاده بود که گفت: بیا جلوتر..
جلو رفتم و اشکام رو چشماش چکید بوسه ای روی صورتم زد و تمام.........
کامیار رفت؛ من ماندم و بازهم تنهایی هام، من ماندم و بازهم روزهای بدون کامیار..
قلبم ازتپش ایستاد بخدا که من هم همون لحظه مردم..سر مسئول امبولانس داد میکشیدم و میگفتم یکاری بکنید دیگه نفس نمیکشه؛دیگه صدام نمیکنه..کامیار بلند شو بگو همه ی اینا یه بازیه،کامیار بلند شو توقول دادی کنارم بمونی...
کامیار.....من بدون تو چطور زنده بمونم زندگی که سهله..چطور بدون تو...
اینا همش یه خوابه یه کابوس وحشتناک میدونم کامیار الان میاد از خواب بیدارم میکنه و مثل همیشه بالبخندش خنده رولبام میکاره..نه من مرگ کامیار رو باور نمیکنم..باورنمیکنم نیست و تنهام گذاشت....نه نه نه.........