Get Mystery Box with random crypto!

#رمان‌بیخوابی فصل چهارم #۲۴۸ #نویسنده‌مریم‌نوری هرگونه کپی | ⁦♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️⁩

#رمان‌بیخوابی
فصل چهارم
#۲۴۸
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگرد قانونی دارد.
..
خونه خوشبختیمون عزا گرفته بود و بوی مرگ میداد کامیار رفته بود ولی هنوز صدای خنده هاش تو این خونه میپیچید..
حال خرابم رو هیچکس نمیتونست درک کنه هیچکس..پلیس ازم سوال میپرسید حرفی برای گفتن نداشتم؛ مامانم حرف میزد گوش شنوایی نداشتم، پویان نگاهم میکرد چشم دیدن نداشتم، کامیار همه ی من بود که بارفتنش منم باخودش برد..رفت و گندمم رفت..
یک هفته ای میشد خودمو تو اتاق حبس کرده بودم همون اتاقی که با کامیار برای تک تک وسایلش وسواس خرج دادیم، همون اتاقی که کامیار میگفت: عاشقشه..همون اتاقی که اخرین بار با کامیار تو اغوشش خوابیدم و تا خود صبح خوشبختی رو نفس کشیدم، ولی عمر خوشبختیمون چه زود تموم شد چه زود طلوع نکرده غروب کردیم....
سر خاکش نرفتم چون هنوزم باور نداشتم نبودن کامیار رو...
پویان و بابام به زور در اتاق رو باز کردن و مامانم تا منو دید گفت: ای وای خاک توسرم گندم این چه بلاییه سر خودت اوردی...
همه ی صورتم زخم بود همه ی موهام کنده شده بود ولی نمیدونستم کی اینکارو کردم کی به این حد از بی دردی رسیدم..بابام اشک میریخت و روی زمین زانو زده بود پویان با نگاهش عمق بدبختی رو به یادم میورد..به مامانم نگاه کردم و گفتم: مامان من عروس خوشگلی شدم اره؟ مامان کامیارم داماد جذابیه اره ولی من خوشگلترما...قهقهه میزدم و پویان رو نشون میدادم که نگاه کنید داره از حسودیش میمیره..
صدای گریه های مامانم بلند تر شد و گفت: گندم بس کن توروخدا..بسه دیگه مادر..کامیار رفت، باخودت اینطور نکن..
خندیدم و گفتم: کجا رفت مامان؟ اینجا که نشسته...