Get Mystery Box with random crypto!

#رمان‌بیخوابی فصل چهارم #۲۴۹ #نویسنده‌مریم‌نوری هرگونه کپی | ⁦♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️⁩

#رمان‌بیخوابی
فصل چهارم
#۲۴۹
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگردقانونی دارد.
..
پویان جلو اومد و گفت: گندم بلندشو ببرمت دکتر؛ تو حالت خوب نیست..
-من؟ نه خوبم...یعنی بهترازاین نمیشم..انگار تازه داشت یادم میومد چه مصیبت بزرگی تو دلم جا گرفته..کامیارم رفته و من دوره شدم برای خوب بودن..
لباس عروسم هنوز تنم بود ولی کدوم عروسی شب عروسیش به سوگ عشقش میشینه که من نشستم؟ تاوان کدوم گناه و کدوم جرم بود؟
مامان کامیار هم حال و روز خوبی نداشت وقتی صدای زجه های منو شنید پایین اومد و بغلم کرد و گفت: گندم بس کن؛ کامیارم راضی نیست تو انقد خودتو عذاب بدی، اونشب تورو به من سپرد گندم اروم باش..
یکی باید خودشو اروم میکرد ولی درپی اروم کردن من بود، من اروم شدنی نیستم الکی برام روضه نخونید..
جیغ میزدم؛ صورتمو چنگ مینداختم، وسایل خونه رو می‌شکستم گاهی هم اروم میشدم و زل میزدم به یه نقطه ی تاریک..گاهی بلند بلند میخندیدم و گاهی کشتی طوفان زده میشدم و صدای گریه هام تا هفت شهر و هفت کشور میرسید..
همه فکر میکردن دیوونه شدم حتی دکترا؛ برای همین بستری شدم تو یکی از بیمارستان های روانپزشکی..اما خودم میدونستم اینا دیوونگی عشقه، هیچوقت خوب نمیشه هیچوقت نمیتونم رو خودم مسلط بشم وقتی دیگه خودی وجود نداره کامیار با رفتنش خودمم برد..
شاید باقرص و دارو ارومم میکردن که فقط ارامش جسم بود نه روح..هنوزم داغ رفتنش تو دلم تازه بود و چطور تا الان زنده بودم؟ چطور میشد قصه ی زندگیم تااین حد تلخ باشه و من هنوز دووم اورده باشم؟؟ مگه از سنگم؟ که اگه از سنگ هم بودم الان باید اب میشدم..