Get Mystery Box with random crypto!

#رمان‌بیخوابی فصل چهارم #۲۵۱ #نویسنده‌مریم‌نوری هرگونه کپی | ⁦♥️⁩رمان های عاشقانه⁦♥️⁩

#رمان‌بیخوابی
فصل چهارم
#۲۵۱
#نویسنده‌مریم‌نوری

هرگونه کپی برداری ممنوع وپیگردقانونی دارد.
..
-چه فایده پویان؟ کامیار برمیگرده؟
سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد..به سمتش برگشتمو گفتم: منو باخودت ببر پویان خواهش میکنم..
-باشه صبر کن برم بادکترت حرف بزنم..
-منتظرم..
پویان رفت و بازهم خودمو دراغوش گرفتم و اروم اروم دلم رو مرحم شدم برای به اغوش کشیدن کامیار..
پویان خیلی طول نکشید که برگشت تا دیدمش گفتم: چی شد؟
-با مسئولیت خودم میتونیم بریم..ولی گندم مطمئنی؟ تازه داره حالت بهترمیشه ها..
-نه بریم..
-باشه پس اماده شو..
سکوت کردم دیگه حرفی برای گفتن نداشتم و فقط به دیدن کامیار فکر میکردم، ازاون بیمارستان لعنتی که بیرون اومدم نفس عمیقی کشیدم و گفتم: اخیش راحت شدم انگار تو زندان بودم..
-به خاطر خودت بود گندم..
-به خاطر من؟ هههه...میخوام برم سرخاک..
-الان که نمیشه گندم..
-چرا میشه پویان..
-نه گندم جان بریم خونه فردا اول صبح میبرمت..
-باشه ولی قول دادیا..
-باشه..
-بریم خونه ی خودم..
-اخه..
-اخه نیار پویان..میخوام امشب تو خونه ی خودم بخوابم..
چشماش پرشد و گفت: باشه..
وقتی رسیدیم دم در خونه همه خاطرات کامیار و لحظه های بودنش جلوی چشمم زنده شد و منو برد به خاطرات گذشته..اشک توچشمام حلقه زد و قلبم رو مچاله کرد..
خانوم مهراورهم حسابی شکسته شده بود و تا منو دید زد زیر گریه وگفت: بلاخره اومدی گندم...
حرفی برای گفتن نداشتم برای همین بی تفاوت بهش از کنارش رد شدم به اتاقمون رفتم همون اتاق عشق..
شب سختی رو گذروندم و بازهم مثل شبهای گذشته بی خوابی مهمون چشمام بود..
صبح زود پویان اومد دنبالم؛ دل تو دلم نبود هیچوقت دلم نمیخواست برم سرخاکش ولی یهو نظرم عوض شد و انگار فقط اونجا بود که ارومم میکرد..
پویان دورتر ایستاد تا من با کامیار راحت عاشقی کنم و سرش غر بزنم که چرا تنهام گذاشت..
اهی کشیدم و گفتم: چطوری یار سفر کرده ی من؟ چطوری بی معرفت؟ خبر داری سر گندمت چی اومد؟ خبرداری کجا بودم؟ نکنه تو هم ازدستم دلخوری برای دیر اومدنم؟ کامیار اومدم ولی چه اومدنی..کامیار با دل زارم اومدم..کامیارررر..
دراغوشش گرفتم و گفتم: این رسم عاشقی نبود کامیار..
نمیدونم چقد طول کشید ولی انقد گریه کردم وناله کردم و زجه زدم که از حال رفتم وقتی به هوش اومدم تو اغوش مامانم بودم و بابام بالای سرمون ایستاده بود..مامانم تا دید چشمامو بازکردم گریه اش گرفت وگفت: الهی مادر بمیره گندم..این چه سرنوشتی بود اخه..
حرفی نزدم و فقط نگاهشون کردم..هنوز اشکام خشک نشده بود که دوباره گریم گرفت و تا میتونستم تواغوش مامانم گریه کردم و زار زدم..پویان جلو اومد وگفت: گندم منو نگاه کن..میخوام یه چیزی بگم..
سرمو بلند کردم و توچشماش زل زدم و گفتم: نصیحتم نکنیا..
-نه..راستش کامیار رفت ولی تو دلت یه یادگاری ازش داری..
مامانم و بابام با تعجب نگاش کردن؛ گیج شده بودم و با دلی اشوب گفتم: چی میگی؟
-دکترت میگفت: حامله ای..و تو باید ازاین به بعد بیشتربه خودت خوب برسی..گندم مواظب امانت کامیار باش..
-حامله؟؟؟

به پایان امد این دفتر حکایت همچنان باقیست..

پایان جلد اول..