هرگونه کپی برداری ممنوع و پیگرد قانونی دارد. .. پوزخندی زدمو گفتم: باشه..درسته خیلی ازت خوشم نمیاد ولی خوب حالا که اومدی یه همسفر بمون همین.. اخمی کرد و میتونستم حالت انفجارو رو صورتش ببینم ولی ازاینکه سر به سرش میذاشتم خوشحال بودم و یه جورایی از اذیت کردنش لذت میبردم تا خودش متوجه ی اشتباهش بشه و خیلی با ادمی که نمیشناسه صمیمی نشه..من قصدم سواستفاده کردن از فرشته نبود فقط با دیدنش حال دلم خوب بود همین...باید جلوی خودمو میگرفتم و همینطور سد راه فرشته میشدم.. یک ساعتی از ظهر گذشته بود که جلوی رستورانی نگه داشتم حسابی گشنم بود؛ فرشته هراسان بلند شد و گفت: رسیدیم؟ و با تعجب اینکر اونور رو نگاه کرد که خندیدمو گفتم: نه بابا..اگه گشنته پیاده شو.. -اخ گفتی دکی جون..دارم از گشنگی هلاک میشم.. از طرز حرف زدنش خندم گرفت و گفتم: پس پیاده شو.. -بزن بریم... ابی به دست و صورتم زدمو پشت میزی که فرشته نشسته بود نشستم و گفتم: خب چی میخوری؟؟ -اقای پاستوریزه هرچی شمابخوری.. -باشه غذارو سفارش دادم حس کردم فرشته به یه جا خیره شده زیر چشمی که نگاش کردم متوجه اشاره اش به یه نفر شدم که چشمکی زد و خندید..به روی خودم نیوردم تا بعدش ببینم چیکار میکنه که گفت: من سیر شدم؛ میرم تو ماشین تو هم غذات تموم شد بیا دکی جون.. واکنشی نشون ندادم تا شک نکنه که بلند شد و رفت؛ پشت سرش دوتا پسر جوون که از قیافشون میشد فهمید چه ادمایی جلفی هستن به سمت خروجی رستوران رفتن.. اروم بلند شدم و دنبال اون پسرا راه افتادم.. باورنمیشد به سمت فرشته رفتن و باهم دست دادن..فرشته زبون میریخت و اونا میخندیدن؛ چند دقیقه از دور نگاشون کردم که فرشته بایکیش به یه سمت دیگه رفت همونطور دنبالشون راه افتادم که تو وضعیت بد درحال لب گرفتن دیدمشون..داشتم منفجر میشدم و از عصبانیت مشتی روی دیوار کوبیدمو گفتم: حقته همین پسره الان کارتو بسازه دختره ی... ولی باز نتونستم تحمل کنم و جلو نرم برای همین با پسره درگیر شدمو گفتم: چه غلطی میکنی اشغال..بچه گیر اوردی اره..گفتی یه حالی به هولی ازش بگیرم غنیمته... دعوا بالا گرفت و فرشته جیغ میکشید که ولش کن دکتر اون تقصیری نداره الان میکشیش.. -به جهنم... مردم دورمونو گرفتن و به زور منو از اون پسره جدام کردن که پسره با حرص گفت: دارم برات صبر کن..