2022-06-29 21:34:44
یادداشت
نوستالژی کودکی در شعر معاصر (بخش سوم)
محسن احمدوندی
از دیگر شعرهای موفق و تأثیرگذار که با این مضمون سروده شده، چهارپارۀ «نام کودکی» (تاریخ سرایش شعر هجدهم مردادماه ۱۳۶۶) از یدالله بهزاد کرمانشاهی است. در این شعر دوستی دیرینه و قدیمی در گذرگاهی به شاعر برمیخورد و او را به نامی که خاص روزگار کودکی و ایام مدرسهاش بوده صدا میزند و همین امر شاعر را که امروز پیری پریشانروزگار است به روزگار کودکی برمیگرداند. شاعر در کنار تداعی خاطرات خوشِ کودکی به رنجهایی که او و مادرش کشیدهاند اشاره میکند و همین مسئله خوشیهای آن ایام را به کام شاعر تلخ میکند:
دوستی دیرینهام در رهگذار
خواند چون طفلان به نام کودکی
زان ندا گفتی شرابی خوشگوار
ریخت در کامم ز جام کودکی
خوشدل و سرمست با پای خیال
راهِ عمرِ رفته را بازآمدم
در دبستان با دگر نوباوگان
بار دیگر یار و دمساز آمدم
«آن منم از خانه بیرون تاخته
بامدادان رو به راه مدرسه
از بلای خانه تا گردم رها
میگریزم در پناه مدرسه
مادر و من بندیان خانهایم
وان سرای شومپی زندان ما
هر دم از اهریمنی کژدم سرشت
نیش دردی میرسد بر جان ما
خود گرفتم زن اسیر مرد شد
با اسیران این ستم کردن چرا؟
ور بود فرزند امیدِ خاندان
کینهتوزی بیگنه با من چرا؟
آن منم در جامۀ خاکستری
خرمنی از موی مشکین بر سرم
اوستادم تا دهد اذن دخول
لرز لرزان ایستاده بر درم
گویدم بنشین و من با چابکی
جای گیرم در کنار دوستان
میگشایم دفتر مشق و حساب
تا شوم در کار یار دوستان
دفترم بیعیب و مشقم بیخطاست
درسها را یکبهیک دارم به یاد
دل نمیگنجد ز شادی در برم
زانکه خرسند است از من اوستاد
با نشانیهای ازخودساخته
دوستان را یاورم در امتحان
در تمیز سین و صاد و غین و قاف
میکند دستم نشانیها عیان
وان مراقب غافل از نیرنگ ما
سخت مینازد به کار خویشتن
من به افسون پیش چشمِ بازِ او
میدهم یاری به یار خویشتن
زنگ تفریح است و صحن مدرسه
پرهیاهو از هجوم کودکان
فوجی از زندانیان خردسال
رَسته از بندند گویی ناگهان
در چنان هنگامۀ پُر شوق و شور
کودکان را نیست پروای کسی
افکند این از سر یاری کلاه
وان رباید کفش از پای کسی
صلح و جنگ و قهر و الفت با هم است
در ره و رفتار آنان جلوهگر
لحظهای جویند کین و کشمکش
لحظهای خواهند مهر یکدگر
آن منم، در جمع یاران، قصهگوی
از حدیث رستم و اسفندیار
یا ز رزم طوسِ نوذر با فرود
بر ستیغ کوه و در گرد حصار
داستان دلچسب و راوی خوشسخن
مستمع را سوی من چشم است و گوش
قصۀ مهرش کند آرام و رام
داستان جنگش آرد در خروش...»
پای من لغزید و افتادم به روی
وان خیالات خوشم از سر پرید
«چشم دادندت که بینی پیش پای»
رهگذر این گفت و در کویی خزید
خویشتن را یافتم در چالهای
پای و کفش آلودۀ لای و لجن
نه در آن گنداب جای ماندنم
نه توان در پا، پیِ برخاستن
این منم پیری پریشانروزگار
بینصیب از شوق و شور زندگی
لاشهای فرسودهام در رهگذار
نقش پایی از عبور زندگی
(بهزاد کرمانشاهی، ۱۳۸۱: ۱۲۶ ـ ۱۳۰)
شعر، فرهنگ و ادبیات
@mohsenahmadvandi
512 viewsedited 18:34