Get Mystery Box with random crypto!

#دلم_درگیرته #پارت11 سرم و چرخوندم اطراف… کس دیگه‌ای نبود… | رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

#دلم_درگیرته


#پارت11


سرم و چرخوندم اطراف… کس دیگه‌ای نبود… حتماً کار خودش بوده… با اعصابی داغون سریع از جا بلند شدم و نگاهی به دست‌هام انداختم… بد خراش برداشته بود و حسابی درد می‌کرد… رفتم سمت سرویس و شستمش و خشک کردم… رفتم تو کلاس و نشستم رو نیمکت… کتابم و از تو کیفم در آوردم و باز کردم تا استاد میاد یه نگاهی بندازم… بعد اومدن استاد به کلاس حواسم و جمع درس کردم… بعد تموم شدن کلاس از جا بلند شدم و وسایلم و جمع کردم و از کلاس خارج شدم و نگاهی به ساعت انداختم… هنوز خیلی تا کلاس بعدی فرصت داشتم… به فکرم رسید حالا که بی‌کارم یه سر برم کتابخونه دانشگاه… راهم و کج کردم سمت کتاب‌خونه… یه یک ماهی می‌شد نرفته بودم… شاید کتاب‌های جدیدی آورده باشن… وارد شدم و نگاهی انداختم… جمعیت زیادی تو کتاب‌خونه نبود… رفتم جلوتر دیدم استاد عابدی و استاد اسماعیلی مشغول صحبتن… انگار سنگینی نگاهم و حس کرده باشه فوراً چرخید طرفم و نگاهم رو غافل‌گیر کرد… خیلی سریع نگاهم و ازش گرفتم و سرعتم و بیشتر کردم تا ازش فاصله بگیرم… علم و غیب داره… همه جاش هم چشم داره… از کجا فهمید دارم نگاهش می‌کنم؟
با رسیدن به قفسه کتاب‌ها نگاهی به کتاب‌ها انداختم… هیچ چیز جدیدی نبود و اکثرشون رو خونده بودم…رفتم قفسه بعدی با دیدن کتاب مورد علاقه‌ام که مدت‌ها بود دنبالش بودم و می‌خواستم دوباره بخونمش دستم و دراز کردم بگیرمش؛ ولی قبل این‌که دستم بهش برسه یه دست دیگه اومد جلو و برش داشت…