- میدونی بعد طلاق چه آدمهایی اومدن سراغم برای ازدواج؟ از یه پیر مرد هفتاد ساله بگیر تا معتاد و زن مرده… تازه اونم با هزار جور منت و ادعا… درسته مامان همه رو رد میکرد؛ ولی یادش میفتم از خودم بدم میاد… حس میکنم تحقیر شدم… اصلاً نمیخوام دوباره ازدواج کنم… نسبت به همه مردها بدبین شدم.
- حق داری به خدا. نگاهی به اطراف انداخت ادامه داد: دیدیش؟ استاد عابدی رو میگم؟ جلوی ما وارد سلف شد… فقط چند تا میز باهامون فاصله داره.
- توجه نکردم.
- به چی توجه میکنی؟
بیاراده نگاهم و چرخوندم... دیدم غرق خوندن کتابیه که من میخواستم برش دارم… عصبی نگاهم رو ازش گرفتم و یه جرعه از آبمیوه خوردم.
ادامه داد: اون کتابی نیست که تو خیلی دنبالش میگشتی تو دستش؟
سرم و بلند کردم و حرفش و تأیید کردم - همینکه میخواستم بگیرمش از دستم قاپید.