#دلم_درگیرته #پارت17 نگاهی بهش انداخت و پرسید: میخوای من برم ازش بگیرم؟ - اصلاً حرفشم نزن! خواست بلند شه که دستش و گرفتم و جدی ادامه دادم: بشین سر جات! نشست - مگه چی میشه بری ازش بخوای کتاب و بده به تو؟ - به نظرت اونم میاد دو دستی تقدیم میکنه؟خودت رفتارشون نمیبینی؟ فقط بیخیالش شو! - راست میگی... فکر نکنم بخواد بده بهت… به نظرت زیادی بهت گیر نمیده؟ تقریبا فقط با تو رفتارش اینجوریه. حرفی نزدم… حتی به زهرا هم نگفته بودم قبلا خواستگارم بوده… دلم نمیخواست کسی تو دانشگاه راجع بهش بدونه و یه وقت مشکی پیش بیاد… کتاب از تو کیفم درآوردم - بیا یکم درس بخونیم… چند دقیقه دیگه کلاس شروع میشه. - باشه.. فقط باید یادم بدی ها… هیچی بلد نیستم. - من خیلی بلدم؟ - تو باهوشی… زود یاد میگیری… من خنگم.. هیچی بارم نیست. خندهام گرفت - منم همچین باهوش نیستم. - بهانه نیار… قبلاً پزشکی میخوندی… پس خیلی هم بارته - اون مال شیش سال پیش بود… الان دیگه پیر شدم. - مگه چند سالته… تازه بیست و هشت سالته… تازه اگه درستم ول نمیکردی الان برای خودت پزشک شده بودی. حرفی نزدم... دلم نمیخواست حتی به اون روزها فکر کنم 375 views17:04