#دلم_درگیرته #پارت18 زهرا دید سکوت کردم خندید و کتابش و | رمانهای آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
#دلم_درگیرته
#پارت18
زهرا دید سکوت کردم خندید و کتابش و آورد سمتم و سعی کرد با حرفهای خندهدار فکرم و منحرف کنه… همیشه خیلی زود متوجه ناراحتیم میشد و سعی میکرد خوشحال و امیدوارم کنه… برای همین دوستش داشتم… با اینکه خانواده موجهی نداشت؛ ولی برعکس خودش دختر رک و صادقی بود و همون اول همچی و راجع به خانوادهاش بهم گفته بود… برای همین به عنوان یه دوست بهش اعتماد داشتم... هر چند اون از همه زندگیم خبر نداشت… *** بعد تموم شدن کلاسمون از زهرا خداحافظی کردم و از دانشگاه زدم بیرون… رفتم سمت ماشینم و خواستم سوار شم که با صدا سرفهای برگشتم سمت صدا… با دیدن دوباره استاد عابدی که به دیوار تکیه داده بود و نگاه خیرهاش به من بود از دهنم پرید - باز اینجا چیکار میکنین؟
- نمیدونستم خیابون و خریدین خانم مرادی؟ چشمهاتون و باز کنین میبینین؟ به ماشینش که پشت ماشینم پارک بود اشاره کرد
انگار خواب میبینه کجا پارک کردم سریع میاد هر طور شده پشت ماشینم پارک میکنه تا هیچ فرصتی و برای اذیت و آزار از دست نده اینبار نتونستم بیتفاوت باشم و پرسیدم: میشه بگین چرا شما همیشه ماشینتون پشت ماشین من پارکه؟
با تمسخر نگاهم کرد - لابد شما میدونین من قراره کجا پارک کنم قبلش جلوی من پارک میکنین؟
جلوی من پارک میکنین و با لحن خاصی گفت که خجالت زده شدم… حرف زدن بلد نیست بد دهن… هر چی دلش میخواد و به زبون میاره… انگار نه انگار استاد یه دانشگاهه… انگار نه انگار دکتر مملکته