Get Mystery Box with random crypto!

#دلم_درگیرته #پارت20 - ای… ن… چ… یه؟ با شتاب حمله کرد طر | رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

#دلم_درگیرته


#پارت20


- ای… ن… چ… یه؟

با شتاب حمله کرد طرفم… اون لحظه فقط تونستم جیغ بکشم…
با فرو رفتن چاقو تو شکمم مات موندم… حین اینکه نگاهش با خشم به من بود چاقو رو تو دستش چرخوند... هر لحظه منتظر بودم درد وحشتناکی و تو شکمم احساس کنم؛ ولی از درد خبری نبود… یعنی به همین زودی مردم و دیگه جسمم و احساس نمی‌کنم؟

کم کم لبخند کم رنگی رو لبش شکل گرفت و چاقو رو کشید بیرون.

آخی گفتم و خودم و کشیدم عقب و وحشت زده نگاهی به شکمم انداختم… هیچ رد و اثری از زخم چاقو یا حتی یه قطره خون نبود… بهت زده سرم و بلند کردم

پوزخندی زد و دستش و گذاشت روی نوک چاقو و فشار داد روش… رفت تو و اومد بیرون.

بهتم بیشتر شد
- این؟ این چیه؟

- آخی! ترسیدی؟ فکر کردی می‌خوام بکشمت؟

تازه متوجه شدم چاقوی واقعی نیست و همه این مدت سر کار بودم... خشم همه وجودم و گرفت… دیگه داشتم از دست کارهاش منفجر می‌شدم… هر روز یه جور گیر می‌داد و یه داستان درست می‌کرد و تا مرز انفجار می‌رسوندم.

چاقو رو گذاشت تو جیبش و اومد جلوتر ایستاد و با دست‌هاش دور چشم‌هام خط فرضی کشید
- یه بار دیگه هم دلم خواست!

تا بیام متوجه منظورش بشم دست‌هاش و گذاشت رو شونه‌ام و به شدت هلم داد عقب