با خشم ادامه داد: نفرینت کردم! آرزو کردم هیچ وقت تو زندگیت خوشبخت نشی و بدبختی و فلاکت و با همه وجود احساس کنی!
با صدایی که میلرزید پرسیدم: مگه چیکارت کردم؟ چرا نفرینم کردی؟
نگاهش و ازم گرفت و سرش و چرخوند سمت مخالف - خودت خوب میدونی چیکار کردی.
هیچ جوابی براش نداشتم… سریع روم و برگردوندم دویدم سمت ماشینم؛ ولی قبل اینکه دستم به دستگیره برسه بازوم به شدت کشیده شد عقب و دنبالش کشیده شدم - ولم کن! چیکار میکنی؟
بیتوجه در جلوی ماشینش و باز کرد و یه جعبه کوچیک برداشت و در عقب و باز کرد و به زور نشوندم روش… اصلاً نمیدونم چرا دنبالش راه افتادم… اومدم بلند شم که پاش و بلند کرد و گذاشت رو صندلی… با چشمهای گرد شده نگاهش کردم نگاهش و چرخوند بین چشمهام و لبخند کم رنگی زد و دستم و گرفت تو دستش… دستپاچه خواستم دستم و بکشم بیرون که محکم نگهش داشت و جعبه رو باز کرد… جای هیچ تکون خوردنی و برام نذاشته بود…