#دلم_درگیرته #پارت23 یه جورایی بین صندلی ماشین و خودش قفل | رمانهای آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
#دلم_درگیرته
#پارت23
یه جورایی بین صندلی ماشین و خودش قفلم کرده بود… صحنه شرم آوری بود… خجالت زده سرم و انداختم پایین و سعی کردم آروم باشم… چون هیچ راهی هم جز اینکه منتظر باشم کارش تموم شه نداشتم… با ریختن مایع ضد عفونی رو دستم صورتم از درد جمع شد و بیاراده آهسته آخی از دهنم خارج شد
سرش و بلند کرد - خیلی درد میکنه؟
جوابش و ندادم
انقدر که آروم کارش و انجام میداد دیگه صبر و تحملم تموم شد و دستم و کشیدم عقب - بسه دیگه! برین کنار! نمیخوام کاری کنین!
- نشستی نشستی کارم که تموم شد دستت و کشیدی عقب؟ در ضمن فقط دارم وظیفهام و انجام میدم همین!
- لازم نیست!
آرنجش و گذاشت رو زانوش و اومد جلوتر… فوراً خودم و کشیدم داخل ماشین با هول و ولا به حرف اومدم - میخوام رد شم!
به اون در ماشین اشاره کرد - دوست داری از کنار من رد شی؟
تا اومدم روم و برگردوندنم دستش و دراز کرد سمتم و موهای بافته شدهام و که اومده بود جلو و گرفت تو دستش و محکم کشید