با خشم به سمت سارا پاتند کرد و بازویش را گرفت. همانطور که او را به سمت اتاق میبرد، رو به سمانه داد زد:
- بگو بردیا مرد!
فشار انگشتانش هر لحظه روی بازوی دختر بیشتر میشد اما سکوت لبان سارا نمیشکست. تصمیمش را گرفته بود. باید بردیا زورگو را کنار میگذاشت.
- گمشو تو اتاق ببینم!
داخل اتاق پرتش کرد و در را بست. با عصبانیت چانهی دختر را در دست گرفت و غرید:
- از کی تا حالا یکی دیگه رو میبوسی و با یکی دیگه قرار خواستگاری میذاری؟
سارا که او را هیچوقت اینگونه خشمگین ندیده بود، کمی جا خورد و ترسید.
- خودشون اومدن من که نگفتم...
مشتش را کنار سر دختر روی دیوار کوبید و شانههای سارا بالا افتاد.
- نمیتونستی دهن بی صاحابت رو باز کنی بگی نمیخوام؟ کی بود اون دختری که اومد و صاف تو چشمام زل زد گفت با من دوست شو!
سارا با بغض رو گرفت و لب گزید تا گریهاش را کنترل کند.
- الان پشیمونم! نمیخوامت!
- تو غلط کردی.
سارا به سیم آخر زد و مشتش را روی سینهی بردیا کوبید.
- تو که بدت نمیاد! تعهدت رو جار نمیزنی. منو توو اب نمک خوابوندی خودت با دخترای دیگه... بردیا که تاب دلخور شدن سارا را نداشت. لبانش را به لبهای لرزانش چسباند و بوسیدش!
- برو بگو نیاد، امشب به همه میگم تو زنمی!
سارا برای بردیا مثل آتیش وسط زمستون میمونه، دقیقا همون جایی که آخرین تیکه لباسش برای گرم شدن پیش کش آتیش میکنه...