#دلم_درگیرته #پارت29 در همین حین زنگ گوشیم به صدا در اومد… | رمانهای آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
#دلم_درگیرته
#پارت29
در همین حین زنگ گوشیم به صدا در اومد… با دیدن اسم زهرا روی صفحه تماس و برقرار کردم و گوشی و گذاشتم کنار گوشم و سلام کردم - سلام کجا موندی؟ الان استاد میرسه؟
- مگه ساعت چنده؟
- بیست دقیقه به هشت.
- کو تا هشت… چند دقیقه دیگه میرسم. خندید
- اگه با استاد عابدی داشتی و حتی یک دقیقه هم دیر میرسیدی کلهات و میکند.
- خدا رو شکر حداقل این ترم دیگه چشمم بهش نمیفته.
خندید - کوفت! قطع کن پشت فرمونم.
- اوه اوه باشه قطع کنم تا باز نزدی به در و دیوار. قطع کرد
گوشی و گذاشتم تو کیفم و به سرعتم افزودم… با رسیدنم به نزدیکی دانشگاه ماشین و پارت کردم و پیاده شدم و نگاهی به ساعت انداختم دو دقیقه به هشت بود... با رسیدنم به کلاس چند تقه به در زدم… صدایی نیومد... دوباره در زدم... بازم صدایی نیومد… در و باز کردم و وارد کلاس شدم… با دیدن عابدی که جای استاد نشسته بود متعجب شدم… اول فکر کردم اشتباه اومدم بعد با دیدن شماره کلاس مطمئن شدم اشتباهی در کار نیست… این اینجا چیکار میکنه؟ من که این درس و با استاد اسماعیلی گرفته بودم؟