#دلم_درگیرته #پارت37 با صدایی لرزون آهسته به حرف اومدم - عاطفه! - اسمتم اصلاً قشنگ نیست… به نظر بیعاطفه هم میای. دوباره تلاش کردم دستم و از بین دستهاش بکشم بیرون ادامه داد: دستت و یه تکون دیگه بدی بلندت میکنم با خودم میبرم خونهام. شدت گریهام بیشتر شد و اشک تند تند از رو گونهام میریخت نگاهش و چرخوند بین چشمهام - خیلی ترحم برانگیز به نظر میرسی؟ لب باز کردم و به حرف اومدم - میرم به حراست خبر میدم! به پدرم میگم بیچارهات کنه! با این حرفم بیشتر عصبانی شد و غرید: فکر کردی چون پول داری هر کاری دوست داری میتونی انجام بدی و هر کسی و بخوای میتونی بخری؟ با دست دوستش که رو صورتم نشست جیغی کشیدم و سرم و کشیدم عقب… عابدی فوراً محکم کوبید رو دست دوستش و با عصبانیت غرید: بکش عقب! پسره با تعجب صداش زد: عرفان! 548 views17:38