Get Mystery Box with random crypto!

#دلم_درگیرته #پارت38 - مگه نگفتم برو تو ماشین تا بیام‌؟ | رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

#دلم_درگیرته


#پارت38



- مگه نگفتم برو تو ماشین تا بیام‌؟

پسره اخم‌هاش و کرد تو هم و روش و برگردوند و رفت… بعد رفتن پسره بازوم و کشید سمت خودش و تو صورتم غرید: کارم باهات اینجا تموم نمی‌شه.
بازوم و ول کرد... سریع ازش فاصله گرفتم و با ترس نگاهش کردم‌… چادرم و از دور گردنش در آورد و پرت کرد سمتم… تو هوا گرفتمش و سریع سرم کردم

پوزخندی زد
- چادرت و پرت کردی رو زمین و دویدی.

بهت زده نگاهش کردم
چرا برداشته و با خودش آورده؟

نگاهی به سر تاپام انداخت و نگاهش و ازم گرفت و رفت سمت ماشین و سوار شد… با حرکت ماشین نفس راحتی کشیدم… انقدر ترسیده بودم که تا چند دقیقه نمی‌تونستم حرکت کنم… بعد چند لحظه آرومتر شدم و خودم و مرتب کردم و بالاخره یه ماشین گرفتم و رفتم خونه… از فردای اون روز هر وقت هم و می‌دیدیم به بهانه های مختلف با حرف‌هاش اذیتم می‌کرد… منم از ترس اینکه علی از ماجرا باخبر نشه به کسی حرفی نزدم…می‌دونستم اگه بفهمه حتماً یه بلایی سرش میاره؛ ولی اونم بعد یه مدت خودش خسته شد و بی‌خیال شد… البته بعد چند ماه در کمال تعجب و ناباوری ازم خواستگاری کرد…