Get Mystery Box with random crypto!

#دلم_درگیرته #پارت41 بعد چند قدم چرخیدم طرفش… دیدم نیست… | رمان‌های آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته

#دلم_درگیرته


#پارت41



بعد چند قدم چرخیدم طرفش… دیدم نیست… یه لحظه از ذهنم گذشت نکنه خانم رهنما حرف‌هام و بذاره کف دستش؟ فقط همین و کم دارم.
خواستم از دانشگاه برم بیرون که پشیمون شدم… رفتم سمت سلف و یه چایی گرفتم و نشستم و منتظر شدم تا کلاس تموم شه و زهرا بیاد… تا شاید با صحبت باهاش یکم آرومم شم؛ ولی هر چی منتظر شدم خبری ازش نشد… بعد یک ساعت معطلی بی‌حوصله گوشیم و درآوردم و بهش پیام دادم
پس کجا موندی؟

بعد چند لحظه جوابش اومد
منظورت چیه؟

تایپ کردم
تو سلف منتظرتم.

زنگ گوشیم به صدا در اومد... با دیدن اسم زهرا تماس و برقرار کردم و گوشی و گذاشتم کنار گوشم و سلام کردم

- سلام تو سلف منتظرم بودی؟

- آره دیگه… تازه می‌پرسی؟

- پس چرا به من خبر ندادی؟ تو راه خونه‌ام!

- وای راست می‌گی‌ها… اصلاً یادم رفت بهت پیام بدم.‌.. عجب حواس‌پرتی هستم.

- می‌خوای برگردم؟

- نه مگه دیوونه‌ای؟ فردا می‌بینمت.