#دلم_درگیرته #پارت41 بعد چند قدم چرخیدم طرفش… دیدم نیست… | رمانهای آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
#دلم_درگیرته
#پارت41
بعد چند قدم چرخیدم طرفش… دیدم نیست… یه لحظه از ذهنم گذشت نکنه خانم رهنما حرفهام و بذاره کف دستش؟ فقط همین و کم دارم. خواستم از دانشگاه برم بیرون که پشیمون شدم… رفتم سمت سلف و یه چایی گرفتم و نشستم و منتظر شدم تا کلاس تموم شه و زهرا بیاد… تا شاید با صحبت باهاش یکم آرومم شم؛ ولی هر چی منتظر شدم خبری ازش نشد… بعد یک ساعت معطلی بیحوصله گوشیم و درآوردم و بهش پیام دادم پس کجا موندی؟
بعد چند لحظه جوابش اومد منظورت چیه؟
تایپ کردم تو سلف منتظرتم.
زنگ گوشیم به صدا در اومد... با دیدن اسم زهرا تماس و برقرار کردم و گوشی و گذاشتم کنار گوشم و سلام کردم