#دلم_درگیرته #پارت42 خداحافظی کردیم و قطع کردم و از جا بلن | رمانهای آسمان ۶۵ ❤دلم درگیرته
#دلم_درگیرته
#پارت42
خداحافظی کردیم و قطع کردم و از جا بلند شدم… بیخود کلی وقتم و تلف کردم… از سلف اومدم بیرون دیدم همه توسالن جلوی تابلو اعلانات جمع شدن - باز چه خبره؟ رفتم جلو دیدم باز زندگی خصوصی یکی از دخترهای دانشگاه و زدن رو تابلو صدای پچ پچ پسرا به گوشم رسید
- عجب کثافتی بوده.
- ولی خوشگله.
خندیدن
خواستم برم جلو بکنمش که با کنده شدنش از حرکت ایستادم… خود دختره بود… در حالی که گریه میکرد داد میزد: کار کیه؟
سری به تاسف تکون دادم… باز یکی دیگه رو بیآبرو کرد… یعنی کیه هر چند وقت اطلاعات زندگی خوصوصی یکی از دخترها رو میزنه رو تابلو؟ یه مدت بود خبری ازش نبود… الان باز شروع کرده… با اومدن حراست جمع متفرق شد… منم رفتم سمت خروجی دانشگاه و خارج شدم و رفتم سمت ماشینم و خواستم درش و باز کنم که کیفم از دستم کشیده شد… ترسیده برگشتم عقب…