Get Mystery Box with random crypto!

رمــــانخـــــ📚ــــونہ

لوگوی کانال تلگرام romankhone — رمــــانخـــــ📚ــــونہ ر
موضوعات از کانال:
فائزه
قصه
دکلمه
دورترین
دوست
شاملو
All tags
لوگوی کانال تلگرام romankhone — رمــــانخـــــ📚ــــونہ
موضوعات از کانال:
فائزه
قصه
دکلمه
دورترین
دوست
شاملو
All tags
آدرس کانال: @romankhone
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 30.03K
توضیحات از کانال

برترین رمان های ایرانی و خارجی 📗®
رمان های کاربری📙
Raaz36677
کانال دوم شهر دلم❤
@Shahre_delam
جهت تبلیغات👇
https://t.me/Tabligat_romankhone

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 8

2023-04-18 21:46:15 _ صبر کن!

و بعد در اتاق را بست و مرا بین خودش و در زندانی کرد!
دستم را گرفت، سعی کردم دستم را آزاد کنم.
تقلا کردم که دستم را آرام رها کرد و سرش را جلوتر آورد و در گوشم گفت:

_ خانمم؟

قلقلکم آمده بود از نفسش کنار گوشم و #قلبم از این فاصله‌ی اندک مابینمان، درون دهنم می‌زد!
صدای لعنتی‌اش چرا تا این حد خوب بود؟
صدایش را ارام‌تر کرد و دوباره لب زد:

_ شما مگه خانم من نیستی؟

مردک چرا این همه دلبر شده بود؟!
جوابش را ندادم؛ از دستش ناراحت بودم!
آرام‌تر شده بودم که کمی فاصله گرفت و گفت:

_ تقصیر من چیه؟

می‌دانستم که تقصیر او نیست، اما لجباز شده بودم، اخر دلم بدجور گرفته بود!
دستم را نوازش کرد و دوباره صدایم زد که جواب دادم:

_ هوم؟

پیشانی به پیشانی‌ام چسباند:

_ ببخشید!

ناراحت گفتم:

_ چرا اینجوری شد آخه؟

دستانم را گرفت، انگشتانش را درون انگشتانم قفل کرد و گفت:

_ بهت قول میدم درست بشه! خانمِ من؟ #مامانِ‌سادات؟

مردک لعنتی، چطور بلد بود مرا؟!

_ بله؟

_ می‌دونی به من بدهکاری؟

به چشمانش نگاه کردم:

_ چی ؟!

_ اون روز که تو راه زرگری‌ دعوام شد، #زدی_زیرگوشم.

_ خب؟

به گونه‌اش اشاره کرد و گفت:

_ بدهی صاف کن!

_ من شده باشه صورتم‌و بیارم جلو تو بزنی زیرگوشم، تو این شرایط که باهات قهرم، بوست نمی‌کنم!

ارام خندید و پیشانی‌ام را هدف بوسه‌اش قرار داد و گفت:

_ یادت باشه بدهی‌تو صاف نکردی!

مردک، خوب ناز خریدن و دلبری بلد بود!
و این بار مقصد بوسه هایش، پیشانی که نه، لب هایم بود!

پسر مذهبی چجوری منت کشی‌ می‌کنه از زنش؟

https://t.me/+0t48BYD3sAgxYTg8
https://t.me/+0t48BYD3sAgxYTg8
https://t.me/+0t48BYD3sAgxYTg8


دختر قصه کافه داره و خیلی شیطون و شاده
پسر داستان اما خیلی جدی و مذهبیه!
این دختر، پسره رو به زور سوار موتور می‌کنه،
می‌برتش برف بازی، کله پاچه به خوردش میده،
مجبورش می‌کنه نصف شبی از دیوار بالا بره...
دست تقدیر باعث میشه این دوتا آدم که هیچ شباهتی به هم ندارن، با هم رو به رو بشن و ...
داستان آقا سید و این دخترک شیطونمون به کجا ختم میشه؟!
چی میشه که این پسرِ مذهبی عاشق این دختر میشه؟
قصه‌ی #پسرمذهبی و #دخترکافه‌دار

https://t.me/+0t48BYD3sAgxYTg8
https://t.me/+0t48BYD3sAgxYTg8
https://t.me/+0t48BYD3sAgxYTg8
368 views 𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉, 18:46
باز کردن / نظر دهید
2023-04-18 21:46:15 - دیشب تا ساعت سه نصفه شب کجا بودی؟

با اخم لیوانی برمی‌دارد و درحالیکه موهای خیسش را از روی پیشانی‌اش کنار می‌زد، می‌گوید:

- کلید خونم‌و بهت ندادم که هروقت دلت خواست بیای اینجا و سوال پیچم کنی بچه جون!

لیوان را بالا می‌برد و آن چشمان نافذ و مشکی رنگش را به نگاه گرفته ام می‌دوزد.

- برو خونه اینجا نشین.

زبان تیزش قلبم را می‌سوزاند و لب‌هایم از بغض می‌لرزند. او اما، دستی به موهایش می‌کشد و قطرات آب روی سینه‌های عریانش می‌چکد.

- پس اگه دوست داری اینطوری رفتار کنی، باشه! ولی دیگه حقی تو رفت و آمد منم نداری جناب. منم می‌خوام هروقت خواستم برم بیرون بگردم و با این و اون بگم و بخندم و شما هم نمی‌تونی خم به ابروی بیاری فهمیدی؟

خشمگین و با دستانی لرزان از جا بلند می‌شوم و درمقابل چشمان وحشی و عصبی او از خانه‌اش بیرون می‌زنم.
واحد خودم درست روبه روی واحد او بود و همین دیروز، کلید‌های خانه‌امان را به هم دادیم تا راحت رفت و آمد کنیم و او دیشب، تا نیمه‌های شب خانه نیامد و وقتی هم آمد که یقه‌اش با لک رژ صورتی رنگی تزیین شده بود.

به سمت اتاقم می‌روم و چیزی نمی‌گذرد که صدای باز شدن در ابروانم را به سمت بالا حرکت می‌دهد.

- گلبرگ بیا اینجا بیینم منو سگ نکن!

با ترس درب اتاقم را قفل می‌کنم و از روی لجبازی، به سمت کمدم می‌روم.

- می‌خوام برم بیرون اصلا هم برام مهم نیست که چیکار می‌کنی!

دستگیره در بالا و پایین می‌شود و من زیباترین و درعین حال کوتاه ترین لباس مشکی رنگم را بیرون می‌کشم.

- باز کن این درو منو سگ نکن دختر! غلط کردی این وقت شب می‌خوای بری بیرون.

لباس را تن می‌زنم و مستأصل نگاهی به خودم در آینه می‌اندازم. لعنتی... زیاد از حد تنگ بود.
بی‌اهمیت رژ قرمز رنگم را برمی‌دارم و با بغض می‌گویم:

- ساعت سه صبح رادمهر! سه صبح لعنتی اومدی خونه با اون سر و وضعتت و توقع داری هیچی نگم! اصلاً... اصلاً گور بابای اون همسایه روبه رویی که مثل هر شب تو خونه منتظرمه مگه نه؟

بی‌حواس خط چشم می‌کشم و موهای لختم را دور خودم می‌ریزم. می‌خواهم جانش را بسوزانم و #می‌سوزانم.

باز هم دستیگره در بالا و پایین می‌شود و به یک آن فریاد می‌کشد.

- باشه... باشه گلبرگ بیا درو باز کن! بغض نکن لامذهب بیا بیرون برات توضیح میدم عزیزدلم!

سرم را به طرفین تکان می‌دهم و می‌نالم.

- رفتی پیش دخترعموت نه؟ رفتی پیش اونی که دوستش داری!

در را باز می‌کنم و او محو لباس و چهره‌ام می‌شود. اخم‌هایش درهم می‌رود و من به سختی و با چشمانی پر شده از اشک، نگاه می‌گیرم و از کنارش رد می‌شوم.

- با این وضعیت کدوم گوری میری دختره خیره سر؟

کلیدهایم را برمی‌دارم و سرد پاسخ می‌دهم.

- گفتم که! میرم بیرون.

در را که باز می‌کنم، به سرعت کف جفت دست‌هایش را از پشت سرم به سطح در می‌کوبد و من از ترس #جیغ خفه‌ای می‌کشم.

در را محکم می‌بندد و کنار گوشم، با آن نفس داغ و آتشینش می‌غرد.

- می‌دونم چی تو اون سر کوچولوت می‌گذره دردسر... می‌خوای بدونی کجا بودم؟ می‌خوای لعنتی؟

پلک می‌بندم و او تنم را دربر می‌گیرد و مرا به سمت خودش می‌چرخاند.
نگاهش را بین چشمان ترم می‌چرخاند و لب می‌زند.

- دردت اینه که نمیگم دیشب رفتم تا فکر لعنتیم پی تو نیاد؟ دردت اینه که نمیگم منِ سی و سه ساله عاشق توعه بیست ساله شدم اما جرأت نداشتم بهت بگم برای همینم رفتم تا مبادا بزنه سرم‌و اون لبای صورتیت رو ببوسم؟!

کیفم را با خشونت از دستم می‌کشد و من مات و مبهوت نگاهش می‌کنم.
عاشقم بود؟

- برای همینه می‌خوای بری گورستونی که خودتم نمی‌دونی کجاست؟ برای دیوونه کردن من می‌خوای بری؟

تنم را جلو می‌کشد و با کشیدن بند #لباسم، درست جلوی لبم با صدای دورگه‌ای پچ می‌زند.

- ولی بذار بهت بگم، من بهتر از هر مرد دیگه‌ای که قراره امشب برای حرص دادن من بری پیشش، می‌تونم عشقم‌و بهت نشون بدم و ترتیبت‌و بدم خوشگله!

با حرص می‌غرم.

- خیلی بی‌شرفی!

لبخند جذاب و کج اش، مهمان چهره‌اش می‌شود و لب‌هایش را محکم روی لب‌هایم می‌کوبد و به یک آن...

https://t.me/+987vRl_e_kozY2Q8
https://t.me/+987vRl_e_kozY2Q8
https://t.me/+987vRl_e_kozY2Q8
https://t.me/+987vRl_e_kozY2Q8
https://t.me/+987vRl_e_kozY2Q8
https://t.me/+987vRl_e_kozY2Q8
https://t.me/+987vRl_e_kozY2Q8
https://t.me/+987vRl_e_kozY2Q8
https://t.me/+987vRl_e_kozY2Q8

#قبــله‌گـاه‌شیــطان
289 views 𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉, 18:46
باز کردن / نظر دهید
2023-04-18 21:46:15
لارا جابر...
همین اسم و با یه پسوند خانوادگی لرز به تن تمام اعضای کازینو انداخته بود..
دختری که بخاطر شرایط خانوادگی و بچه ی طلاق شدن،رو به قمار آورده..

https://t.me/+B-zHrv2_OPdlMDRk
قمار پوکر از دختر قصه،یه شخصیت خاکستری میسازه.
پررمز و راز ترین زندگی برای این دختره،دختری که با دیدن زندگی زناشویی پدر و مادرش به شدت از جنس مخالف بیزار میشه و اصلا به ازدواج فکر هم نمیکنه..

زندگیه لارا،خلاصه شده تو برد قمار،اون گیم نمیشه..
فقط حریف های سرسختش رو گیم میکنه..
پدرش فرهاد جابر،یکی از بیزینس من های موفق معروف ایتالیا،لارا رو حرومی میدونه،با اختلافات شدیدی که بینشون پیش میاد،سعی در کشتن دخترش لارا،می‌کنه!!
زندگی لارا به موی بنده تا اینکه پسری به اسم رادین از مرگی که در یک قدمی لارا هست،جلوگیری می‌کنه و نجات اش میده..

پسری که بخاطر گندکاری های گذشتهَ ش،عشقش رو از دست میده و حالا با رو به رو شون باتن خونی لارای قصه،همه چی تعقیر می‌کنه و زندگی پر پیچ و تابشون،پیچیده تر میشه...
به دور از خوندن نیست این رمان راز آلود و اماخالص عاشقانه

https://t.me/+B-zHrv2_OPdlMDRk
https://t.me/+B-zHrv2_OPdlMDRk
282 views 𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉, 18:46
باز کردن / نظر دهید
2023-04-18 21:46:15 -زنگ بزنم بگم چرا واسه نشون کردن دخترم نیومدین؟ انقدر خرفت شدم زن؟

#پست۶۸ #مست_بی‌گناه #مهین_عبدی

نیم ساعتی گذشت...
یک ساعتی گذشت...
سه ساعتی گذشت اما آمدن خانواده‌ی خاله هر لحظه برایم دور و دورتر از انتظارم می‌شد...!
مامان دوباری چای را عوض کرد و دم کرد.
آقاجان چندباری داخل حیاط و مقابل در رفت و برگشت اما خبری نبود که نبود...!

چادرم را آنقدر در دستانم فشرده بودم چروک شده بود و پوست لبم کنده و حتی لبم کنی به خون نشسته بود اما دلشوره‌ام گویی بیخود نبود وقتی کسی از خانواده‌ی خاله در این خانه را نزد که نزد!

مامان چندباری به آقاجان گفت تا با شوهرخاله تماس بگیرد اما آقاجان به غرورش برمی‌خورد گویی!
با حرص و دندان‌هایی که ردی هم می‌فشردگفته بود:

-زنگ بزنم بگم چرا واسه نشون کردن دخترم نیومدین؟ انقدر خرفت شدم زن؟

و مامانی که دست روی دست می‌سابید و برای آرام کردن آقاجان می‌گفت:

-من که نمی‌گم بپرس چرا نیومدین؟ شاید زبونم لال اتفاقی واسه‌شون افتاده باشه؟

https://t.me/+xN9U4Rzx3GMxMjRk

و آقاجانی که روی حرف خودش مصمم باقی ماند و این مامان بود که در خفا و دور از چشمان آقاجان هم به خانه‌ی خاله زنگ زد، هم تلفن همراه یاسین و هم تلفن همراه شوهرخاله اما تلفن خانه را که جواب ندادند و گوشی یاسین و شوهرخاله که خاموش بود...

من مانده بودم با دنیایی از ترس و سوال و بی‌خبری...!
من مانده بودم با تولدی که شبیه به تولد نبود. شانزده ساله شده بودم اما کسی نبود تا تبریک بگوید...

کیک کوچک تولد شانزده‌سالگی‌ام را آقاجان خریده بود اما حتی نمی‌خواستم نگاهی به آن بیندازم وقتی هیچ چیز آن‌طوری که می‌خواستم‌ پیش نرفت!

نگاهم بار دیگر به ساعت افتاد. زمان دوازده شب را نشان می‌داد و قلب من فشرده‌تر...
آقاجان با حرص متکا روی فرش کوبید و لباس‌هایش را داخل اتاق با لباس‌های راحتی‌اش تعویض کرد و سر روی متکایش گذاشت و با عصبانیت غرید:

-اگه زنگ در این خراب شده رو زدن هیچ کدومتون حق ندارید باز کنید!

همانند گنجشک خیس شده زیر بارش بارانی، می‌لرزیدم و ناخن انگشت شستم را می‌جویدم.
هم‌چو جنینی در بطن مادر در خودم لولیده و کنج دیوار پذیرایی نشسته بودم و اشک‌هایم یکی پس از دیگری روی صورتم فرو می‌ریخت و آقاجان اما باز هم غرولند می‌کرد:
* * * * *

۱۶ ساله شده بودم. در شب جشن تولدی که قرار بود جشن بله برونم باشد و خاله برایم انگشتر نشان بیاورد اما تولدم شده بود و خانواده‌ی خاله نیامده بودند...
یاسین نیامده بود و من مانده بودم با دنیایی از ترس و اضطراب!
من مانده بودم با این حال که دختر نبودم و توسط یاسین زن شده بودم اما یاسین برای محرم شدن‌مان نیامد...

https://t.me/+xN9U4Rzx3GMxMjRk
https://t.me/+xN9U4Rzx3GMxMjRk
https://t.me/+xN9U4Rzx3GMxMjRk

بنر پست خود رمان کپی ممنوع
495 views 𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉, 18:46
باز کردن / نظر دهید
2023-04-17 17:48:04 رمان حامی

نویسنده: راضیه نعمتی


نیکی همان‌طور که کیک می‌خورد با یک دستش مطلب تایپ می‌کرد و با دست دیگرش تلفنی با دوستش صحبت می‌کرد که فریاد برق‌آسایی بر سرش فرود آمد:
ـ خانم پارسا!!!
کیک به گلوی نیکی پرید. در حال سرفه کردن بلند شد و همان‌طور که گوشی را سر جایش می‌گذاشت، گفت:
ـ سلام دایی!
پیمان با عصبانیت گفت:
ـ دنبال من بیا!
نیکی امر او را اطاعت کرد. پیمان در را باز کرد و با اخم گفت:
ـ برو تو!

https://t.me/+hyXkPqIJwWg2MmRk
https://t.me/+hyXkPqIJwWg2MmRk

نیکی با سری زیر گرفته وارد اتاق شد و وقتی در محکم پشت سرش بسته شد، قلبش فرو ریخت. پیمان چند قدم به طرف او جلو آمد و مقابلش قرار گرفت:
ـ  فکر می‌کنم قبلاً بهت گفته بودم چه کارایی رو نباید تو شرکت من انجام بدی!
نیکی حتی یک کلمه از حرف‌های پیمان را متوجه نشد چرا که چشمش روی کت شیک و زیبای او خیره مانده بود و با خودش فکر می‌کرد حتماً میلیون‌ها تومان قیمت دارد!... صدای تحکم‌آمیز پیمان را شنید:
ـ اخراجی!
نیکی به خودش آمد:
ـ ببخشید؟!
ـ گفتم اخراجی! بیرون!
نیکی همچنان با ناباوری نگاهش می‌کرد. پیمان به طرف میز رفت و در حال برداشتن خودنویس از کشو به صورتش زل زد:
ـ نشنیدی چی گفتم؟ چرا ماتت برده؟ بیرون!
ـ دایی!...
ـ به من نگو دایی!
ـ چی باید بگم؟ عمو خوبه؟
ـ مسخره‌بازی درنیار! من پیمانِ بهکام، مدیر عامل شرکت سامانم. حالا فهمیدی چی باید صدام کنی؟

https://t.me/+hyXkPqIJwWg2MmRk

https://t.me/+hyXkPqIJwWg2MmRk
37 views 𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉, 14:48
باز کردن / نظر دهید
2023-04-17 17:48:04
لارا جابر...
همین اسم و با یه پسوند خانوادگی لرز به تن تمام اعضای کازینو انداخته بود..
دختری که بخاطر شرایط خانوادگی و بچه ی طلاق شدن،رو به قمار آورده..

https://t.me/+B-zHrv2_OPdlMDRk
قمار پوکر از دختر قصه،یه شخصیت خاکستری میسازه.
پررمز و راز ترین زندگی برای این دختره،دختری که با دیدن زندگی زناشویی پدر و مادرش به شدت از جنس مخالف بیزار میشه و اصلا به ازدواج فکر هم نمیکنه..

زندگیه لارا،خلاصه شده تو برد قمار،اون گیم نمیشه..
فقط حریف های سرسختش رو گیم میکنه..
پدرش فرهاد جابر،یکی از بیزینس من های موفق معروف ایتالیا،لارا رو حرومی میدونه،با اختلافات شدیدی که بینشون پیش میاد،سعی در کشتن دخترش لارا،می‌کنه!!
زندگی لارا به موی بنده تا اینکه پسری به اسم رادین از مرگی که در یک قدمی لارا هست،جلوگیری می‌کنه و نجات اش میده..

پسری که بخاطر گندکاری های گذشتهَ ش،عشقش رو از دست میده و حالا با رو به رو شون باتن خونی لارای قصه،همه چی تعقیر می‌کنه و زندگی پر پیچ و تابشون،پیچیده تر میشه...
به دور از خوندن نیست این رمان راز آلود و اماخالص عاشقانه

https://t.me/+B-zHrv2_OPdlMDRk
https://t.me/+B-zHrv2_OPdlMDRk
24 views 𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉, 14:48
باز کردن / نظر دهید
2023-04-17 17:48:04 #part366

_ قربون حکمت خدا برم که مهرِ تو رو انداخت تو دل این منیر خانم زن صاحب‌خونه و نشونت کرد برای پسر بزرگش وگرنه بابات پول اجاره رو از کجا می‌آورد میداد؟

با دلخوری لب زدم
_ پسربزرگ منیر خانم که اصلا ایران نیست بی‌بی!
چجوری منو نشون کردن براش؟

بی‌بی سبزی ها رو دسته کرد
_ انگشتر نشونش و دیدی مادر؟ گفت سام خودش چندسال پیش خریده گذاشته خونه برای هروقت نامزد کرد

با ذوق خندید
_ دیدی شکل گلبرگ هست؟ انگار خدا انداخته بوده تو دل این پسر که اسم زنش گلبرگ میشه انگشتر گلبرگ شکل براش بخره!

با سرخوشی ادامه داد
_ منیرخانم از همون روز اول که ما مستأجرشون شدیم و تو رو دید ، گفت گلبرگ برای بچم سامه!

نگاهم به انگشتر گلبرگ شکلی که توی دستم بود و بی‌بی اجازه نمی‌داد حتی برای ثانیه ای از دستم در بیارم موند

_ منیر خانم گفت ان‌شاالله سام بیاد همو که دیدید ، این خونه رو شیربهات میده به خودمون

بی‌بی اگه می‌فهمید چندهفته ست دل من برای مردی رفته که هر صبح سر خیابون اصلی خونه و مدرسمون می‌ایستاد و تکیه به ماشین خارجی آبی رنگش منتظر میمونه من برم توی مدرسه و برگردم بدون اینکه کسی مزاحمم بشه چه واکنشی نشون میداد؟

منیرخانم اگه باخبر میشد دل من برای مرد جذابی که وقتی دوتا پسر سر راه مدرسه مزاحمم شدن و اون تا سر حد مرگ کتکشون زد رفته ، از خونه بیرونمون میکرد؟

مردی که حتی بارها تا در خونمون اومد و منتظر موند برم داخل ولی تا حالا یک کلام هم باهام صحبت نکرده و ابدا جلو نیومده بود

_ پسره کی میاد ایران بی‌بی؟

_ سام رو میگی مادر؟ والا اونبار که منیرخانم رو دیدم میگفت همین روزا قراره بیاد گویا

همون لحظه در به صدا در اومد
چادر بی‌بی رو چنگ زدم و آشفته روی سرم انداختم
در همون حال تند تند به طرف در قدم برداشتم و بازش کردم

در کمال حیرت پشت در همون مرد جذاب این روزهام رو دیدم که از چند هفته پیش مراقبم بود
اومده بود جلوی در خونمون؟

قلبم شروع به تپیدن کرد و با لکنت سلام کردم

مرد با اخم های درهم شده قدمی جلوتر اومد و با سوئيچ توی دستش ضربه ای به در کوبید

بی‌بی که هراسون جلو دوید ، مرد نگاهی به انگشتر نشون توی دستم انداخت و گفت

_ نشون کرده من و حاضر کن بی‌بی خانم! امشب میبرمش خونه ی خودم

https://t.me/+WlKxu0WmcRNhOTFk
https://t.me/+WlKxu0WmcRNhOTFk
https://t.me/+WlKxu0WmcRNhOTFk
https://t.me/+WlKxu0WmcRNhOTFk
https://t.me/+WlKxu0WmcRNhOTFk
61 views 𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉, 14:48
باز کردن / نظر دهید
2023-04-17 16:02:02 سعید پشت سرم ایستاد، در آینه خیره ام شد و دست دور بدن حوله پوشم حلقه کرد.
خسته بودم.
خسته‌ی روحی و جسمی.
#خدا_می‌دانددرحمام_چندبارخودم_راشستم‌ #شاید_از_شر_آن_حس_ناپاکی_که_تمام وجودم را گرفته بود خلاص شوم.
دوست داشتم دست از سرم بردارد، تنها شوم و یک دل سیر برای خودم و بلایی که سرم آمد گریه کنم.

از توی آینه نگاهش کردم و بی میل برای کاری که می دانستم قصد دارد شروعش کند گفتم: نکن سعید خیس میشی؟

تای ابرویش متعجب بالا رفت.
نگاهش را تیز همراه با نیشخند روی لب هایش به صورتم دوخت.
صورت من پر از حس گناه و خیانت بود و اوگفت: چیه؟ چرا ناز میایی؟ تو که سه روزه هلاک با من خوابیدنی؟

یک قطره اشک از چشمم چکید.
بی انصاف می دانست هلاکم و انقدر نزدیکم نشد تا آن کار را با خودم و شرافتم کردم و شد آنچه که نباید می شد.
اشکم را بحساب سوزش چشم هایم گذاشت.
دست دور تنم پیچید اما من دیگر میلی برای بااو بودن نداشتم.کمی قبل نیاز من برطرف شده بود.
بی‌میلی‌ام را فهمید و مرا چرخاند.
چانه‌ام را محکم در دست فشرد و از میان‌ دندان‌های به هم‌ چسبیده‌‌اش غرید: چه غلطی کردی سایه؟

صدای هق‌هقم کل خانه را برداشت و او با مشت وسط آینه کوبید

https://t.me/joinchat/-UUPA7yq66gwODFk
https://t.me/joinchat/-UUPA7yq66gwODFk


دوان دوان‌ به سمت اتاق اخر رفتم.
باید خبر می‌دادم مهمان‌ها رسیده‌اند.
تا خواستم مادرم را صدا بزنم چشمم به آینه افتاد. بقچه ای که زیر بغلم بود از دستم روی زمین رها شد و شوق لباس های نو که بالاخره پس از چند ماه انتطار از توی کنجه در آمده و بر تنم نشسته بودند از سرم پرید.
من فقط یک چیز را می دیدم.
پاهای عریان مادرم و پدری که روی او خیمه زده بود.
مادرم با صدای عجیب که نمی دانستم در اثر چه حالی ست از پدر می خواست زودتر تمامش کند و پدرم بی توجه به اصرار های او فقط قربان صدقه اش می رفت.

دستم را محکم روی صورتم کشیدم این خاطرات داشتند حالم را به هم می‌زدند.
چرا تمام نمی‌شد؟
چرا تمام‌نمی‌شدند؟

https://t.me/joinchat/-UUPA7yq66gwODFk
53 viewsخارج میزنم_Sāye‌, 13:02
باز کردن / نظر دهید
2023-04-17 15:37:51 توصیه‌ی ویژه نویسنده

رمان‌هایی که درعرض یک ماه غوغا وچند هزار مخاطب رو به خودش جذب کرد...
این رمان‌ها بعداز اتمام میره برای چاپ
بی سانسور خوندنشون‌ رو از دست ندید

۲۸/۱/۱۴۰۲

لینک vip لو رفت
https://t.me/+hNM5bEpogLA2NzE0

لینک vip لو رفت
https://t.me/+QG9upfeIDJ9mQ6rw

لینک vip لو رفت
https://t.me/+ruLWbIlU2C1hN2M8

لینک vip لو رفت
https://t.me/joinchat/V8T37uj4Whc7Z7Rg

لینک vip لو رفت
https://t.me/joinchat/AAAAAFC6G8vMKZf1VH_WSA

لینک vip لو رفت
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk

لینک vip لو رفت
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0

لینک vip لو رفت
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0

لینک vip لو رفت
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0

لینک vip لو رفت
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk

لینک vip لو رفت
https://t.me/+BVLjI4ll-0w3ZWNk

لینک vip لو رفت
https://t.me/joinchat/5I1xEVw-w-NhMDhk

لینک vip لو رفت
https://t.me/+s-KSSq7ngv4zYTY0

لینک vip لو رفت
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ

لینک vip لو رفت
https://t.me/joinchat/1LjmJg48XKU3YWM0

لینک vip لو رفت
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4

لینک vip لو رفت
https://t.me/+4fe5wbBrbPs1MDQ0

لینک vip لو رفت
https://t.me/+wMPYRePheUo4ZjQ

لینک vip لو رفت
https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk

لینک vip لو رفت
https://t.me/+U_UqvK7GmOVkYTE0

لینک vip لو رفت
https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk

لینک vip لو رفت
https://t.me/joinchat/AAAAAEhjtpjo1eLoY2n3eA

لینک vip لو رفت
https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk

لینک vip لو رفت
https://t.me/joinchat/AAAAAEsENiYXcLFEt2JZhg

لینک vip لو رفت
https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8

لینک vip لو رفت
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f

لینک vip لو رفت
https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk

لینک vip لو رفت
https://t.me/+HnEgGz48YvU5OGQ8

لینک vip لو رفت
https://t.me/+SRwNbCVkVqmSyhrx

لینک vip لو رفت
https://t.me/royamahdi_translate

لینک vip لو رفت
https://t.me/+HnEgGz48YvU5OGQ8

لینک vip لو رفت
https://t.me/joinchat/Mg_Go7SzCYQ1M2Nk

لینک vip لو رفت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX

لینک vip لو رفت
https://t.me/+_3EhAzazVFI3NzQ8

لینک vip لو رفت
https://t.me/+W8NXAHRHpew1MjJk

لینک vip لو رفت
https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0

لینک vip لو رفت
https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0

لینک vip لو رفت
https://t.me/joinchat/AAAAAE5-yn--MUOeQMcbVg

لینک vip لو رفت
https://t.me/+-tflAzBvM2gxYzY0

لینک vip لو رفت
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk

لینک vip لو رفت
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0

لینک vip لو رفت
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh

لینک vip لو رفت
https://t.me/+hNM5bEpogLA2NzE0

لینک vip لو رفت
https://t.me/joinchat/Tx7Ut9w-WbinNg2G

لینک vip لو رفت
https://t.me/+snEuPhFWxfMxMDM0

لینک vip لو رفت
https://t.me/+zaIQQCREKbwyNjQ0

لینک vip لو رفت
https://t.me/joinchat/AAAAAFBjjafGQBEm8dECag

لینک vip لو رفت
https://t.me/joinchat/vZbshZLs5Sc0NGRk

لینک vip لو رفت
https://t.me/joinchat/AAAAAEGUFBjx90lZ_7iJ5w

لینک vip لو رفت
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0

لینک vip لو رفت
https://t.me/+Uco-82OTiyx-23BH

لینک vip لو رفت
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk

لینک vip لو رفت
https://t.me/joinchat/AAAAAFAtzMEjkxlB3m-Dkw

لینک vip لو رفت
https://t.me/joinchat/8Ywi6_cpiLUzYTA0

لینک vip لو رفت
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ

لینک vip لو رفت
https://t.me/+hNM5bEpogLA2NzE0

لینک vip لو رفت
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi

لینک vip لو رفت
https://t.me/+Y5pBsqvB2YM2MTU0

لینک vip لو رفت
https://t.me/+eX4NZgiSDDxjYmZk

لینک vip لو رفت
https://t.me/+p64wulRiINsyMjJk

رمان های #بی‌سانسور و ممنوعه‌ی بالا رو از دست ندید
دارای محدودیت جدی سنی لطفا از دست ندید
115 viewsخارج میزنم_Sāye‌, 12:37
باز کردن / نظر دهید
2023-04-17 14:22:48 رمان حامی

نویسنده: راضیه نعمتی


نیکی همان‌طور که کیک می‌خورد با یک دستش مطلب تایپ می‌کرد و با دست دیگرش تلفنی با دوستش صحبت می‌کرد که فریاد برق‌آسایی بر سرش فرود آمد:
ـ خانم پارسا!!!
کیک به گلوی نیکی پرید. در حال سرفه کردن بلند شد و همان‌طور که گوشی را سر جایش می‌گذاشت، گفت:
ـ سلام دایی!
پیمان با عصبانیت گفت:
ـ دنبال من بیا!
نیکی امر او را اطاعت کرد. پیمان در را باز کرد و با اخم گفت:
ـ برو تو!

https://t.me/+hyXkPqIJwWg2MmRk
https://t.me/+hyXkPqIJwWg2MmRk

نیکی با سری زیر گرفته وارد اتاق شد و وقتی در محکم پشت سرش بسته شد، قلبش فرو ریخت. پیمان چند قدم به طرف او جلو آمد و مقابلش قرار گرفت:
ـ  فکر می‌کنم قبلاً بهت گفته بودم چه کارایی رو نباید تو شرکت من انجام بدی!
نیکی حتی یک کلمه از حرف‌های پیمان را متوجه نشد چرا که چشمش روی کت شیک و زیبای او خیره مانده بود و با خودش فکر می‌کرد حتماً میلیون‌ها تومان قیمت دارد!... صدای تحکم‌آمیز پیمان را شنید:
ـ اخراجی!
نیکی به خودش آمد:
ـ ببخشید؟!
ـ گفتم اخراجی! بیرون!
نیکی همچنان با ناباوری نگاهش می‌کرد. پیمان به طرف میز رفت و در حال برداشتن خودنویس از کشو به صورتش زل زد:
ـ نشنیدی چی گفتم؟ چرا ماتت برده؟ بیرون!
ـ دایی!...
ـ به من نگو دایی!
ـ چی باید بگم؟ عمو خوبه؟
ـ مسخره‌بازی درنیار! من پیمانِ بهکام، مدیر عامل شرکت سامانم. حالا فهمیدی چی باید صدام کنی؟

https://t.me/+hyXkPqIJwWg2MmRk

https://t.me/+hyXkPqIJwWg2MmRk
125 views 𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉, 11:22
باز کردن / نظر دهید