Get Mystery Box with random crypto!

رمــــانخـــــ📚ــــونہ

لوگوی کانال تلگرام romankhone — رمــــانخـــــ📚ــــونہ ر
موضوعات از کانال:
فائزه
قصه
دکلمه
دورترین
دوست
شاملو
All tags
لوگوی کانال تلگرام romankhone — رمــــانخـــــ📚ــــونہ
موضوعات از کانال:
فائزه
قصه
دکلمه
دورترین
دوست
شاملو
All tags
آدرس کانال: @romankhone
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 30.03K
توضیحات از کانال

برترین رمان های ایرانی و خارجی 📗®
رمان های کاربری📙
Raaz36677
کانال دوم شهر دلم❤
@Shahre_delam
جهت تبلیغات👇
https://t.me/Tabligat_romankhone

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 6

2023-05-10 22:35:43 این لیست به درخواست شماست

فرصت عضویت رو از دست ندید




دختر بی گناهی که به تاوان عموی قاتلش قاتل رئیس بی رحمی می شه که...



مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...



وقتی شوهرت رئیست باشه قهربودناتون‌ دیدنیه



رئیس جذابی که دلباخته کارمندش میشه



روز عروسیم، شوهرم با خواهرم فرار می کنه



نامزد داشتم اما یه شب یه مرد مرموز بهم تجاوز کرد و همچی به هم ریخت ومن موندم و...



عاشقانه‌ای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی



آشنایی دختری که روی پای خودش ایستاده با وارث هلدینگ بازیار منجر میشه به...



دختری که بین رقابت دو رییس مافیا اسیر میشه.




مجبورم کردن همسر و فرزندم رو بی‌خبر رها کنم درحالیکه هنوز دوستشون دارم!



ازدواجی که خواست خانواده و اجبار بود...



ازدواج با دو رگه‌ای که چشمش دنبال ارثیه مادربزرگم بود



دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...



دختری با دو روح و یک بدن که دو تا نامزد داره



دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...



همخونگی یک مرد مغرور با دختری زبون دراز و لجباز.



مربی بدنسازی پایین شهر و دختر پولدار پرنازوعشوه



لیدا قاتل مهدی شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!



صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بامعشوقه‌اش در ترکیه زندگی میکند...




دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بی‌رحم می‌شود



آدم اجیر کردن برای تجاوز به عشق‌ات و انتقام گرفتن!



عاشقانه ی سرگرد اینترپل و یه قاتل



موزیسینی منزوی که زبونشو از دست داده و با دخترشاعری آشنا میشه



دختری که مجبور به ازدواج با شوهرِعشقش میشه


اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم



پادشاهی به دنبال نجات همسر باردارش از مرگ


دختری که عاشق مرد متاهل میشه!



من عاشقش بودم اما استادم فکر می‌کرد این همخونگی اجباریه



ازدواج، سرپوشی برای بکارت نداشته...



صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم



مرد مذهبی که برای گرفتن حق برادرش دختر دشمنشو میدزده



پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی



عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی



ما برای عشق برهنه شدیم اما هم‌آغوشیِ ممنوعه‌مون به نفرت ختم شد...



عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی



شب حجلموتوزندون گذروندم



وقتی که یک دختر عاشق میشود



ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته




ازدواج با دو رگه‌ای که چشمش دنبال ارثیه مادربزرگم بود


یه دختر ساده و خجالتی و یه پسر مغرور و پرمدعا



هم خوابگی اجباری با رییس مافیا برای انتقام!



شاهد قتلی بودم که نمی‌تونستم گزارش بدم چون من پیش قاتل یه مدرک از خودم جاگذاشته بودم



کسی که  عاشقشم ازهمه دخترا بخاطرخیانت نامزدش متنفره



دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه...



رابطه‌ی خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز



بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم می‌خواست که...



دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...



دختری که پرستار مردی خشن و بی‌رحم میشه و بخاطر خونواده‌اش مجبور می‌شه که...



زندگی داخل خونه ای که معشوقه شوهرم داخلش زندگی می کرد



دختر سنتورنواز جسور و بی‌کله و پسری بوکسور



رقابت بین دو دوست بر سر بدست آوردن  رییس جذاب
214 viewsخارج میزنم_Sāye‌, 19:35
باز کردن / نظر دهید
2023-05-10 21:46:24 -چته تو امیرحسین؟ میخوای بکشیش؟ این راهش نیست ؛ این که هر روز تن و بدنشو کبود کنی باعث مرگش نمیشه فقط شکنجه اش می‌کنی. دستشو بگیر ببر لب تراس پرتش کن پایین زن و بچه ات رو باهم بکش!

دستی به صورتش کشید و کلافه از پر حرفی حنانه غرید : تو خونه زندگی نداری هر روز اینجایی؟ برو پی کارت حنانه

-پا به ماهه میفهمی؟ بچه‌ی خود لعتیت تو شکمشه. شادی....

عصبی سیگار رو پرت کردم توی سینک و گفتم : از کجا معلوم بچه از من باشه؟

صورتش سرخ شد از خشم. همه میدونستیم شادی از هر چیزی پاک تره
مشت محکمی به بازوم زد و گفت : خفه شو امیر! اون بی نوا رو زندونی کردی تو خونه بعدم بهش تهمت میزنی؟ میدونی به گوش باباش برسه باهاش چیکار میکنی چه بلایی سرت میاره؟

لب باز کردم تا هرچی از دهنم در میاد نثار شادی و باباش کنم که حنا دستشو به سکوت بلند کرد و گفت : کاری می‌کنه که دیگه رنگ شادی رو نبینی بیچاره. البته تو که بدت نمیاد! از شر شادی و بچه باهم خلاص میشی. اصلا چطوره امشب دعوتشون کنم خونمون بگم شادی توی چه حالیه. اگر دوست داشتی بیا

زن برادرش زیادی داشت روی مخش میرفت. هولش داد کنار و از بین دندون غرید : خفه شو حنا. به ولای علی حرفی بزنی کاری کنی دستشو میگیرم میرم جایی که دست هیچکس بهمون نرسه

صداش از پشت سر به گوشم رسید و خدا می‌دونه چقدر دلم میخواست بزنم تو دهنش تا ساکت بشه
-مامانت میخواد واست زن بگیره. منتظره بچه به دنیا بیاد تا بیرونش کنه و لیلا رو واست بگیره. با خونواده ی دختره هم حرف زده. لیلا گفته چند ساله عاشقته و حاضره بچه رو هم بزرگ کنه

دستام مشت شد و رفتم سمت اتاق. میشه از یه نفر هم متنفر بود و در عین حال دوسش داشت؟ شادی منو بی آبرو کرده بود انقد بیخ گوشم زمزمه کرد تا دلم واسش رفت و دست زدم به تنش
وقتی بقیه فهمیدن چی شده.... رسوایی منو جار زدن. گند زدن به تمام اعتبارم

در اتاق رو باز کردم و دیدم جلوی کمد روی زمین نشسته و تند تند یه چیزایی می‌ذاره توی ساک

-چه غلطی داری میکنی؟

شونه هاش تکون خورد. بالاسرش ایستادم و چرخوندمش سمت خودم. گوشه‌ی لبش زخمی بود از سیلی ای که بهش زده بودم
لعنت به من

ترسیده لب زد : امیر... من... به خدا....

-خفه شو ببر صداتو. حنا چی زیر گوشت گفت؟ گفت امیر که رفت فراریت میدم؟ میخوای منو دور بزنی عوضی؟

-نه به خدا امیر...

-من نگفتم اسم منو نیار؟ وقتی صدام میزنی حالم از خودم به هم میخوره. از تویی که بهم میگی امیر متنفرم بفهم

خون جلوی چشمامو گرفته بود و گوشام زنگ میزد
لگدی بهش زدم که کمرش به کشوی نیمه باز برخورد کرد و اخ بلندی گفت

-ریدی به ابرو و حیثیتم حالا میخوای فرار کنی؟

ضربه ی بعدی رو زدم که به گریه افتاد
-من... فرار نمیکنم.... فقط میخواستم واسه...

عربده کشیدم : بساطتو جمع کنی واسه وقتی که من رفتم فلنگو ببندی و به ریش من بخندی آره؟ میکشمت شادی؛ هم خودت هم توله سگ حرومتو

کمربندمو از شلواری که روی تخت بود جدا کردم و دور دستم پیچیدم
ناله میکرد و یه چیزایی می‌گفت که نمی‌شنیدم
ضربه‌ی اول رو روی پاش زدم که جیغ بلندی کشید

-ببر صداتو اشغال لال شو نشنوم صدای نحستو

دستمو بلند کردم تا بعدی رو بزنم که دستی دور مچم حلقه شد
حنانه گفت : چه غلطی میکنی حسین؟ بسه کشتیش تو مسلمون نیستی؟ تو آدم نیستی؟ یه هفته صبر کن تا شادی زایمان کنه وحشی

هولم داد عقب و رفت سمت شادی

صدای شادی ضعیف بود و نمی‌فهمیدم چی میگه
حنا بلندش کرد و وحشت زده گفت : کیسه آبش پاره شده... اگه.... اگه نرسونیمش بیمارستان میمیره

چهره ی رنجور دخترک خار شد توی چشمم. این همون دختری بود که عاشقش بودم؟ دختری که پشه نیشش نزده بود و حالا شده بود کیسه بوکس من؟

شادی نالید : من... فقط میخواستم.... ساک بیمارستان رو آماده کنم....


https://t.me/+ZsbW7cBCuiZjNTFk

پارت واقعی رمان | پارت گذاری منظم و شبانه ؛ حتی روزای تعطیل

https://t.me/+ZsbW7cBCuiZjNTFk

سونای عاشقانه ای جذاب و نفس گیر
جدال عشق و تنفر بین دختر نقاش و مربی بدنسازی
220 views 𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉, 18:46
باز کردن / نظر دهید
2023-05-10 21:46:24 _بخوام یه کلیه بفروشم می تونی برام ردش کنی؟!


مرد حقیرانه نگاهم می کنه و به جویدن آدامسش ادامه می ده.


_واس چی می خوای بفروشی؟!


_واسه چیش به تو مربوط نیس می تونی یا نه برم دنبال یکی دیگه؟!


_گروه خونیت چیه؟!


_بی مثبت.


_یه مشتری دارم خوب پول می ده براش‌؛ یه 5 میلیاردی دست بالتو می گیره؛ شایدم بیشتر؛ ولی قبلش باید آزمایش بدی که سالمی یا نه.


5 میلیارد پول خوبی بود نه؟! حداقل می تونستم باهاش یه خونه برای خودمو پارسا جور کنم.


_حله؛ کی بریم برا آزمایش؟!


_همین الانم می تونیم بریم.


_اوکیه.


همراه مرد راه افتادم و سعی کردم نسبت به تماس های پشت سر هم آهو بی تفاوت باشم.


مرد سمت پیشخون رفت و یه پولی زیر میزی بهش داد تا کارمونو زودتر راه بندازه.


کلی آزمایش مختلف ازم گرفتن و وقتی کارمون تموم شد مرد گفت:


_از الان بگم آبجی 10 درصد من بر می دارما؛ نگی نگفتی.


10 درصد یعنی 500 میلیون؟! به جهنم با 4 میلیارد و 500 هم می شد خونه گرفت و یه کارایی کرد.


_حله؛ جوابا آماده شد خبرم کن؛ بچم تنهاست باید زود برم.


_باش؛ خبرت می دم.


با تاکسی خودمو به خونه آهو رسوندم و تا موقع رسیدن گوشیم همچنان داشت زنگ می زد.


زنگ و زدم و آهو فوری درو باز کرد.


داخل که شدم صدای آشنایی به گوشم خورد و سر جام خشک شدم.


_چرا پس نمیاد؟! نکنه کار خودشو کرده باشه و اون کلیه لامصبش رو فروخته باشه؟!


_الان میاد؛ تو رو خدا آروم باش؛ عمل بخواد بکنه هفته بعده؛ امروز رفته فقط صحبت کنه؛به خدا بچه ترسید؛ یکم آروم باش.


تازه اون لحظه بود که صدای گریه های پارسا رو شنیدم و نفهمیدم با چه سرعتی از پله ها بالا رفتم.


_چه خبره اینجا؟!


نگاهم لحظه ای به نگاه خون افتاده آرمان افتاد و تنم یخ بست.


لعنتی؛ اون اینجا چیکار می کرد؟! چطور پیدا کرده بود؟! اونم بعد دو سال.


_بالاخره اومدی؟!


هنوز حضورش رو کامل درک نکرده بودم که به یکباره سمتم اومد و تا به خودم بیام تو آغوشش قفلم کرده بود.


_خاک نموند که دنبالت نگشته باشم نامرد؛ چیکارت کردم که دو سال ازم فراری شدی حالا واسه پول افتادی دوره واسه فروختن کلیت؟! چیکار کردم با تو و این زندگی اسما؛ انقدر بد بودم که بچمونو برداشتی رو رفتی؟! می دونی چه بلایی سرم آووردی تو این دو سال؟! کجا بودی تو؟! کجا بودی عزیز آرمان؛ کجا بودی؟!

https://t.me/+AdoqkmIUl_w2YTk0
https://t.me/+AdoqkmIUl_w2YTk0
https://t.me/+AdoqkmIUl_w2YTk0
https://t.me/+AdoqkmIUl_w2YTk0
https://t.me/+AdoqkmIUl_w2YTk0
https://t.me/+AdoqkmIUl_w2YTk0
159 views 𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉, 18:46
باز کردن / نظر دهید
2023-05-10 21:46:24 ⁠ _ مگه یونس و دوست نداری؟

_ نه! ندارم.

کش موهایم را محکم‌تر می بندم، دردم می گیرد. خاله انگار ول کن نیست.

_ پس اون قشقرقی که راه انداختی چند وقت پیش چی بود؟ گفتیم بریم براش خواستگاری، کم مونده بود گیسامونو بکنی.

دست به سینه نگاهم می کرد. خاله‌ی جوان داشتن هم دردسر بود.

_اره، قشقرق راه انداختم، ولی خر بودم خاله...

سر جلوتر آورد با یک لبخند خبیثانه.

_ یعنی نمیخوایش؟ بریم براش خواستگاری ترانه؟

دلم میخواست باز هم جیغ بزنم، یونس مال من بود، از همان بچگی برای خودم میخواستمش، ولی موجود بی‌شعوری که دوستم نداشت را چکار می کردم؟

_ هرکار می‌خواید بکنید، به من چه؟

_ پس به حاجی و خانم جون بگم پونه، یونسو نمیخواد؟

_نه نمیخوام، اون عصا قورت داده‌ی عوضی باید بره یکی لنگه‌ی خودشو بگیره...

از کنارش رد شدم، ته حیاط با ان دار و درختش بهترین جا بود برای کمی گریه کردن.
صدای خوش و بش مهمانها می آمد، باز هم جمعه بود و همه جمع.

_ جونور، با درخت چکار داری؟

چاقو از دستم افتاد، داشتم اسم هایمان را که بچگی روی درخت کنده بودم را خراش می دادم، حداقل هربار قلبم با دیدنش درد نمی گرفت.

_ به تو چه؟ چرا اومدی اینجا؟

مثل همیشه مرتب بود، رسمی، با کت و شلوار. از وقتی دکتر شده بود بیشتر اتو کشیده بود.

_ جونور بودی، بی ادبم شدی، اقا بزرگ میدونه با بزرگترت چجوری رفتار می کنی؟

طلبکار و دست به سینه نگاهم می کرد، حس بچه‌ی خطاکار را میخواست به منه ۲۰ ساله بدهد.

_ مجبورت نکردن که با جونورا حرف بزنی، برو پیش دختر مودبا، ترانه خانم خانوماتون مودبه...برو منتظر نزارشون.

راهم را به سمت اتاقک ته باغچه کج می کنم، اتاقی که آقاجان برای من ساخت، که راحت دور از چشم بقیه خواستم بروم.

_ هم جونوری، هم بی ادبی هم پر رو... وایسا تا موهاتو نکشیدم...

پشت سرم آمد، مردک گنده، فکر میکرد هنوز بچه ایم که موهایم را می کشید تا نروم.

دم اتاق ایستادم.

_دکتر شدی آدم نشدی؟ بیا موهامو بکش تا بزنم تخمات...

لبم را گاز گرفتم، انگار یادم رفته بود دیگر بچه نیستیم، اما او دست داخل جیبهایش کرده انگار داشت تفریح می کرد.

_ انگار فقط من نیستم که ادم نشدم...باز دور هم جمع شدیم تو میخوای بچپی تو لونت؟ بیا بریم تو.

در اتاقم را باز کردم، قلبم درد می‌کرد، همین هفته‌ی پیش بود که برای ترانه از قشم سوغات سفر آورد.

_ بازم به توچه؟ چرا میای اینجا؟ فکر کن من نیستم، کل خانواده اونورن، برو پیش بقیه...

اگر کمی دیگر می ماند حتما گریه ام را می دید. باید می پذیرفتم که فقط من عاشقش نیستم، تمام دخترهای فامیل و حتما همکارها و دورو وری هایش هم بودند. عزیز جان حتما چیزی شنیده بود که هی میگفت عشق که زورکی نیست.

_ بیا بریم، بدون تو که مزه نمی‌ده، اونوقت سربه سر کی بزارم؟

فقط نگاهش کردم، برای او من فقط همان دختربچه ای بودم که سربه سرش می گذاشت. همین!

_من نمیام، برو سرگرمی بهتر گیر بیار آقای دکتر...باید وسایلمو جمع کنم، انتقالی گرفتم، دو روز دیگه باید برم...

لبخند از روی لبش رفت، نمی خواستم حالا بگویم، اما قلبم درد می‌کرد، از اینکه خاله و اقابزرگ تعارفش را به من زده بودند، تعارف الکی...

_ یعنی چی؟... دیوونه شدی؟... خودتو کشتی دانشگاه تهران قبول بشی حالا انتقالی گرفتی کجا؟...مگه تو بزرگتر نداری؟


_ نه ندارم. یتیما خودشون باید کلیمشونو از اب در بیارن.

" پسر عمو! ..."

صدای ترانه بود. به سمت صدا چرخید. حتما امروز حرفش را می زدند.

_ بدو برو پسر عموش، به کسی چیزی نگی ها، همه رفتن خودم به اقابزرگ و عزیز میگم...

ترانه داشت به سمت ما می آمد. گردنبد سوغاتی گردنش بود.

_ غلط می کنی جایی بری...

عصبانی بود. خلاف نظر دکتر خانواده عمل کرده بودم، گل سرسبد فامیل...

_ به تو چه من چکار می کنم؟ برو عشقت اومد...

داخل اتاق شدم، خواست در را بگیرد اما ان را  بستم و قفل کردم... ترانه حتما با خودش او را می برد...

_ اینجایی یونس؟... باز دمغ خانوم اخلاقش بد شده؟... پونه نمیای بالا؟...

پرده ها را کشیدم، اتاق تاریک شد، بابد لباس می پوشیدمو بیرون می رفتم...

_ نه! حوصلتونو ندارم...

صدایم را شنیدند که جوابم را داد.

_تو کی حوصله‌ی ما رو داری؟ انگار طلبکاری ازمون... کجا می ری یونس؟...

صدایش دور شد... مانتویم را تن زدم، باید تا شب جایی میرفتم وگرنه حتما دق  می کردم.



https://t.me/+IgRUvOcWqbBhMzlk
https://t.me/+IgRUvOcWqbBhMzlk
https://t.me/+IgRUvOcWqbBhMzlk
297 views 𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉, 18:46
باز کردن / نظر دهید
2023-05-02 22:37:47 -عاشقت بودم رایان! 

با سنگدلی جلو امد و با پوزخندگفت:
-تموم شده و رفته! من عاشقت نیستم! 

شوکه نگاهش کردم.
-چطور دلت میاد؟ حالا من چکار کنم؟

شانه بالا انداخت و بی خیال گفت:
-همون وقتی که افسارت رو ول کردی و با من بودی باید فکر اینجاشو می کردی! فکر کردی من میام تو رو می گیرم؟ از کجا معلوم که با کسای دیگه نبوده باشی!


اینو که گفت تموم جونم آتیش گرفت. ته مونده ی امیدم هم ناامید شد. فهمیدم که از اولش هم دوستم نداشته. از اولش هم بازی خوردم.


https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0

https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0

وقتی بهش گفتم امشب میان خواستگاری و من نمی تونم جواب مثبت بدم ؛ چون باکره نیستم؛ با سنگدلی گفت:
-خبر دارم که خواستگاریه! اما کاری از دست من بر  نمیاد. من عاشق یکی دیگه هستم و نمی خوام آینده امو با تو خراب کنم. 

اون موقع بود که نابود شدم و قسم خوردم تاوان این عشق و بی ابرو کردنم رو بده...
من به اون خاستگارم جواب مثبت می دادم و کسی که منو زیرپاش له کرد رو نابود می کردم!
401 viewsخارج میزنم_Sāye‌, 19:37
باز کردن / نظر دهید
2023-05-02 22:35:42 کامل ترین مجموعه رمان های عاشقانه و جذاب رو امروز آماده کردیم
خوندن این رمان های جذاب رو از دست ندید


قرار ما پشت شالیزارها
https://t.me/+5aAY3aZXMAljY2Jk

تنهایی
https://t.me/+ruLWbIlU2C1hN2M8

عطرشکوفه های لیمو
https://t.me/+4fe5wbBrbPs1MDQ0

روایت های عاشقانه
https://t.me/+RyG2Wpv98Ks0YjM0

شاپرک تنها
https://t.me/+WCvtEOhqLIYZPqoi

عروسک آرزو
https://t.me/joinchat/AAAAAFAtzMEjkxlB3m-Dkw

منشورعشق
https://t.me/+2yp68a4xG0xlOTc0

لوتی اماجذاب
https://t.me/joinchat/VT1nRkXbjMJlNTRk

منتهی به خیابان عشق
https://t.me/+R11OsZffKMoo-Uk4

فودوشین
https://t.me/+HVwbM-IoSWI2MTU0

سونای
https://t.me/joinchat/AAAAAFbz0FL1DIxPtEdKxQ

وصله ناجور دل
https://t.me/+nFRZT8EaFUgzMGZk

سایه ی سرخ
https://t.me/joinchat/5lHZcPHRA3wxODg0

کابوس پر ازخواب
https://t.me/+snEuPhFWxfMxMDM0

پناهگاه طوفان
https://t.me/+g0SD3Ehg6eE0ZDVh

شاهزاده یخ زده
https://t.me/+KtcFzv-ZFeAxODQ0

چشم های آهیل
https://t.me/+xs5GYJPJbsAwOGNk

ازطهران‌تاتهران
https://t.me/+-ddAMSs9929iOGQ0

ماه عمارت
https://t.me/joinchat/AAAAAFaErq53HiQz5KGbPg

هایش
https://t.me/joinchat/RaaqCdplvPFp_Ipz

ویرانه های سکوت
https://t.me/joinchat/UxeH-D3sAnJO3mDX

فرنوه
https://t.me/+y162b1Cedxw2ZWQ0

سورئالیسم
https://t.me/+10492IIN3k0xNmNh

مجنون بی‌کلام
https://t.me/+zxHFijmAtU4zMzA8

دنیای هپروت
https://t.me/+KAll57HKD2thMjU0

هزار و سیصد سکوت
https://t.me/+-tflAzBvM2gxYzY0

جدال دوعین
https://t.me/+hyLm_LlT8dVhM2Vk

آناشه
https://t.me/+FttMneQYDEU0MmNk

راز طلسم
https://t.me/+BCTjd83CYO0wNTRk

رمانسرای تخیلی
https://t.me/+tT8xKtsxuuo1OWNk

ماهرو
https://t.me/+ljbiuXyzqVg2NzE0

رویای عشق من
https://t.me/+FSY9jI2ZvEVhMzc0

آواز قو
https://t.me/+AVcFRyDC_-s0NGY0

امیر سپهبد
https://t.me/hatpess69466648hadad

بانوی رنگی
https://t.me/+hNM5bEpogLA2NzE0

مجنون تموم قصه ها
https://t.me/+s-KSSq7ngv4zYTY0

همخونه استاد
https://t.me/+GhVGgbmmZgs2MjJk

اسپار
https://t.me/joinchat/WjuxpULPKVZhODQ0

طعمه‌ هوس
https://t.me/+Rzz5EO-Ib0w0MjI0

بودن بعداز رها
https://t.me/joinchat/Vp4khXQ1LcEhqe8f

لمس تنهایی ماه
https://t.me/+SF0c0RYHKVqt-OUs

ماه در مه
https://t.me/+zU4hlMwM_rVhN2Rk

طنین تنهایی
https://t.me/+EPy1Pj6lEPUyNmQ0

پرونده ی ناتمام
https://t.me/+P6qg018dKUeDC9S6

به تودچارگشته ام
https://t.me/+myhs-X9h3Bs5NWE0

کیراهادسون
https://t.me/+0BTTKlFo2682ODBk

به جهنم خواهم رفت
https://t.me/+NQ_gl30fwgBkOTRk

کیلومترصفر
https://t.me/joinchat/AAAAAEGUFBjx90lZ_7iJ5w

سارال
https://t.me/+XANBrsFz53syNTNk

وکیل تسخیری
https://t.me/+6mLM_NORp1Q0ZmU8

دلیبال
https://t.me/+4gXtMzjtahU0ODJk

زاده ماه
https://t.me/+9tCoc8mL6bo0MWI0

سرنوشت شوم ملکه نور
https://t.me/joinchat/Mg_Go7SzCYQ1M2Nk

شب فیروزه ای
https://t.me/+cpWz_omXlDE5NjY0

خبرنگار پر دردسر
https://t.me/+_Li93nhdWOUzMDc0

عشق انفرادی
https://t.me/+jsSsED6GP8I0YzM0

سایه مجنون
https://t.me/+Uco-82OTiyx-23BH

کوارا
https://t.me/joinchat/rlqEz_ydcDJhNzlk

شبی در پروجا
https://t.me/+ae03USXeFIo3M2Zk

گلاویژ
https://t.me/joinchat/AAAAAFi1bW3U-7ofzA0FbQ

آهو
https://t.me/+ZJeOfBFX7rpmMWRk

آبان سرد
https://t.me/joinchat/-gaQtA9pmns3N2Fk

تصاحب
https://t.me/+BVLjI4ll-0w3ZWNk

دل بی‌جان
https://t.me/+YYRpeXha_xw0ZDM0
361 viewsخارج میزنم_Sāye‌, 19:35
باز کردن / نظر دهید
2023-05-02 22:16:06 _ بیا بخورش... آقا سید!

مبهوت گفت:

_ چیو؟!

با چشمک و لبخندی‌خبیث گفتم:

_ اینو!

هول گفت:

_ چی میگی دختر وسط حیاط ؟!

_ سرتو بیار بالا حاجی!

با شرم سر بلند، صورتش سرخ شده بود!

_ کله پاچه نمی‌خوری؟ اهل کله پاچه نیستی ؟
یعنی انقد بچه سوسولی پسرحاجی؟!


چشم به صورتم دوخت و با نفسی راحت سر قابلمه را برداشت و متعجب گفت:

_ واقعا تو دوست داری؟

_ خوردنشو؟ ارهههه تا دلت بخواد!


گیج نگاهم کرد و گفت:

_ خوبه!

با لبخندی عمیق پرسیدم:

_ چی خوبه؟!

چشمانش برای لحظه ای گرد شد‌، سریع بحث را عوض کرد:

_ تو اولین دختری هستی که دیدم شیش صبح میره کله پزی، یا اینکه کمتر دختریو دیدم حتی کله پاچه دوست داشته باشه، با اینکه هیچ چیزی از تو بعید نیست اما خیلی عجیبی!

_ چون میرم کله پزی عجیبم؟

خندید:

_ نه ولی، کفش پاشنه دار می‌پوشی اما بلدی از دیوار بالا بری، هیچ وقت لاک از رو دستات پاک نمیشه اما تو ماشینت لُنگ داری! تو...

حرفش را خورد که گفتم:

_ نه بابا پس هیزی‌ام می‌کنی؟!
تو مگه بجز کفشام به چیز دیگه‌ای هم نگاه می‌کردی حاجی؟


با حرص گفت:

_ ادم کورم باشه رنگای جیغ لاکای تو رو می‌بینه! این زرد قناری چیه زدی اخه؟

و فقط من می‌دانستم چه حرصی خرج لاک هایم می‌کرد!

فاصله ما بینمان را به حداقل رساندم، جوری که نفس هایش را می‌توانستم روی گونه‌ام حس کنم. روی پنجه‌ی پا بلند شدم و نفسم در صورت جذابش پخش شد:

_ برا من غیرتی شدی یکی یدونه پسرِ حاجی؟

https://t.me/+01Jdi7Y5_ANhOWVk
https://t.me/+seIIFMYNC441NmM0

پارهههه
ببینید دختره شیطون به پسر حاجی چی میگه؟

آقا یه لحظه تصور کنین
#پسرحاجی و یه #دخترشیطون که خدا رو بنده نیست!

دختر قصه کافه داره و خیلی شیطون و شاده
پسر داستان اما خیلی جدی و مذهبیه!
این دختر، پسره رو به زور سوار موتور می‌کنه،
می‌برتش برف بازی، کله پاچه به خوردش میده،
مجبورش می‌کنه نصف شبی از دیوار بالا بره...


آقا این رمان و شروع کنید که بهترین پیشنهاد برای این روزاتون هست


اونایی که رمان مذهبی و شاد می‌خواستن از دستش ندن این قصه رو که خودمم عاشقش شدم
#دخترشیطون و #پسرمذهبی ... دیگه خودتون تا ته خط برید که چه خفن هس قصه

فقط جوری که پسره براش غیرتی میشه و حسودی می‌کنه

بنراش هم واقعی‌ان!
فقط حواستون باشه فرصت عضویت این قصه محدود هست

این کانال خصوصی هست و لینک به زودی پاک میشه
https://t.me/+LaF72g4AFb81MjU0
https://t.me/+LaF72g4AFb81MjU0
256 views 𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉, 19:16
باز کردن / نظر دهید
2023-05-02 22:16:06 #۵۴۷

_دیگه عاشقم نیستی...؟

معراج باز هم ساعدش را روی چشمانش فشار میدهد.نمی‌خواهد آن تصویر را ببیند.
دستی کوچک و گرم ساعدش را لمس میکند:

_اگر بگی...اگر تو چشمام نگاه کنی و بگی دیگه منو نمیخوای...

این بار با خواست خودش و با ضرب ساعدش را برمیدارد.
نگاه در چشمان سرخ دخترک می‌دوزد و در تاریکی اتاق آهسته می‌غرد:

_اگر بگم چی میشه مثلا؟

دخترک در سکوت و با بغضی که در گلویش گیر کرده است خیره اش میشود.
معراج نیم خیز شده باز هم در صورتش می‌غرد:

_بگم دیگه نمیخوامت چی میشه...؟بگم ازت متنفرم...؟بگم حالم ازین مظلوم بازیات به هم میخوره...؟چی میشه...؟هوممم...؟

لبهای آرام محکم روی هم فشرده میشوند.
مردمکهایش از اشکی که در آنها جمع شده می‌لرزند.
ملافه تا بالای سینه ی برهنه اش کشیده شده است و موهایش ، روی شانه های کوچکش افتاده:

_از زندگیت ....

قطره ی اشکی از چشمش پایین می‌چکد.
نوک پیکان تفنگش را درست روی سینه ی معراج قرار داده است.
نفسش بالا نمی آید اما جمله اش را ادامه میدهد:

_می‌رم....!

گلوله درست به قلب معراج اصابت میکند.
پوست صورتش از فرط کبودی به سیاهی میزند.
با هردو دست ، صورت دخترک را فشار میدهد:

_هر جا بری پیدات میکنم...از موهات میکشم میارمت سر نقطه ی اول.جهنم تو همینجاست...چوبه ی دار کسی که بابامو کشته اینجاست....خانم آرام خسروی!

چشمان ناباور دخترک سینه اش را چنگ میزند اما ، با یک فشار مضاعف به گونه های خیس از اشکش ، روی تخت رهایش میکند و از جا بلند میشود:
_کجا می‌ری با یه بچه؟ هوم؟

شلوارش را پا می‌زند و پیراهنش را زیر کمربند می‌فرستد. مردمک های مات و ناباور آرام، خانه اش را خراب می‌کنند.
اگر واقعا بی گناه باشد؟

_امشب حامله ت کردم آرام... با یه شکم بالا اومده کدوم گوری می‌ری؟

گوشی اش را چنگ زده و بیرون می‌رود. در را با کلید قفل می‌کند و با نفس بند آمده به طرف ماشینش قدم تند می کند!

_می‌رم می‌رم... کدوم گوری می‌ری؟ کجا می‌تونی بری؟

قبل از باز کردن در ماشین تلفنش زنگ می‌خورد و با دیدن نام فکور، سریع آن را باز می‌کند:

_چی شده؟

_پیداش کردیم. قاتل اصلی رو پیدا کردیم معراج. هرجا هستی زود خودتو برسون. اون دختر بی گناهه!

پاهایش به زمین می‌چسبند و گوشی از دستش می‌افتد. یک نگاه به ساختمان ویلا می اندازد و به سرعت به همان طرف می‌دود.
کلید می‌اندازد:
_باز شو... باز شو لعنتی...

بالاخره بعد از کلنجار هایش با کلید و قفل، در باز می‌شود و معراج آن را هول می‌دهد.
اما با دیدن تصویر مقابلش، تمام تنش یخ می‌بندد...


https://t.me/joinchat/Xb7l8R0z8Zc1YjVk

https://t.me/joinchat/Xb7l8R0z8Zc1YjVk
204 views 𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉, 19:16
باز کردن / نظر دهید
2023-05-02 22:16:05 ⁠ #پارت_شصت_و_پنج

-کمک... کمـــــــــــــــــــــــــک!

یه دفعه یه نفر با فلش روشن گوشیش پرید جلوی ماشین! پامو محکم فشار دادم روی ترمز و ایستادم.
دوید سمت من و گفت:

-آقا... توروخدا! شما از ماشین... سر در می... میارین؟ ماشین... من خراب شده!

توی این بارون، وسط این جاده جنگلی که پرنده پر نمی زد این دختر چیکار داشت؟ می لرزید و معلوم بود زیر بارون تب کرده. با عصبانبت گفتم:

-خانم محترم ماشین منم خرابه. اگه ایستاد دیگه راه نمی افته. بیا بالا می برمت تا شهر

ماشینو دور زد و نشست، حسابی سردش بود. تموم لباساش خیس شده بودن. ازش رو گرفتم. استارت زدم و راه افتادم اما ماشین بیست متر رفت و ایستاد... ای بخشکی شانس...
دیگه هم هر چی استارت زدم راه نیوفتاد...
برگشتم سمت دختره و خواستم سرش داد بکشم که دیدم از هوش رفته! لعنتی! باید چه گهی می خوردم الان؟
دور و اطرافمو نگاه کردم، حسابی دست پاچه بودم!

نگاهم افتاد به یه آلونک کنار جاده، یکم چوب پشت ماشین داشتم، می شد حداقل زیر یه سقف اتیششون بزنم تا گرم شیم. پیاده شدم و دختره رو آروم روی دستام بلند کردم. خیلی سبک بود!
دویدم سمت آلونک...
درشو باز کردم. دخترو گذاشتم یه گوشه اش و دویدم از توی ماشین چوبا و فندکمو آوردم.

حدود بیست دقیقه بعد گرم شده بودم، آتیش فضای کلبه رو روشن کرده بود. لباسای من خشک شده بودن و لباسای دختر هنوز خیس بودن ...
این طوری تبش می رفت بالاتر...

از جا بلند شدم، ایستادم بالای سرش و به چهره ساده ولی زیباش نگاه کردم. چشمای درشت و ترکمن با مژه های سیاه و برگشته و. موهای مشکی پر کلاغی ای داشت که علیرقم تلاشی که برای حجابش کرده بود ولی بازم ریخته بودن بیرون. مشخص بود دختر مذهبی ایه!

دستم رفت سمت دکمه های مانتوش، لب گزیدم و یکی یکی بازشون کردم. قلبم تند می زد.
دستام مکث کردن، زیر مانتوش هیچی تنش نبود.... لعنتی...
به سختی نگاه از سفیدی تنش و... خال قهوه ای وسط سینه اش گرفتم و دوختم به صورتش.

آروم نفس می کشید.
لباس پُر و درشتش نیمه باز بودن.
اگه همچین دختر زیبایی وسط این جنگل گیر یه نا اهل می افتاد چی؟
نفسام تند شده بودن... نفهمیدم چی شد، به خودم که اومدم تو یه وجبی صورت دختر بودم...
دست خودم نبود وقتی لبای بی تابم جلوتر رفت وآروم ولی عمیق نشست روی لبای داغش...
تنددشدن ضربان قلبم و بالا و پایین شدن بی امان قفسه سینه ام دست خودم نبود.
دستام از صورتش پایین تر رفت و نشست روی لبه های باز شده مانتوش. توی چشم بهم زدنی از تنش درش اوردم...

https://t.me/joinchat/mNCeK91-w0MxOGUx

دل بسته بودم!
به یه دختر محجوب و آروم با چشمای کهربایی!
دختری که وسط جنگلای شمال مثل یه افسانه جلوم ظاهر شد....
دختری که از هوش رفت و من و با غریضه خودم و وجدانم تنها گذاشت و من اون شب...
اون شب...
فقط بوسیدمش...
مردم، دیوونه شدم اما بجز بوسه ای که سه سال تمومه فراموشش نکردم هیچ کاری ازم سر نزد...
حالا بعد از سه سال دلداگی من به دختری که شک داشتم حتی واقعی باشه اون این جا بود...
دقیقا رو به روم!
به عنوان معلم پیانوی خواهرم...

https://t.me/joinchat/mNCeK91-w0MxOGUx

یه عاشقانه غلیظظظظظ بین یه دختر خجالتی و آروم با چشمای کهربایی و یه پسر جذاب و مغرور
از اون رماناست که با هر پارتش دلت ضعف میره
229 views 𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉, 19:16
باز کردن / نظر دهید
2023-05-02 22:16:05 _ اوممم

صورتش از لذت جمع شد و زبانش را روی لب های شکلاتی اش کشید ..
لعنتی خیلی خوشمزه بود ..

چشمانش را که که وا کرد نگاه خیره امیر را روی خود دید .. چشمانش درشت شد و شرمنده گفت :
وای ببخشید حواسم نبود بیا تو هم بخور ..
خیلی خوشمزس .

و بعد از اینکه این جمله را گفت دوباره ان تکه شکلات را دید که بهش چشمک می زند ..
طاقت نیاورد و آن را هم در دهان فرو برد و ناله از سر لذتش بلند شد :
اوممم
وای خدا .. خیلی خیلی خوشمزس ..
این همه مدت کجا بودی تو ..

امیر تای ابرویش را بالا داد و به سمتش خم شد و آرام پچ زد :
یعنی واقعا این قدر خوشمزس ؟

یاس از که از آن نزدیکی شوکه شده بود چشم درشت کرد و سر تکان داد :
ا.. اره م .. می خواین ؟

امیر مرموز سر تکان داد و گفت :
اره ..

یاس لبخندی زد و گفت:
صبر کنین الان میارم براتون ..

یاس خم شد اما امیر اجازه نداد و با شیطنت گفت :
نیازی نیست یکیش اینجا هست ..

یاس اخم گنگی کرد شکلات دیگری که آنجا نبود ؟

در همین گیر و دار بود که ناگهان امیر فاصله بینشان را به صفر رساند و لب های داغش را روی لب های شکلاتی یاس گذاشت ..

https://t.me/+hviX6psfBXI4Zjc0

چشمان یاس گشاد شد و قلبش چنان محکم می تپید که انگار می خواهد سینه اش را بِدَرَد ..

اما امیر بی توجه به او دست هایش را قاب صورت گرد یاس کرد و او را عمیق و طولانی بوسید ..

آنقدر که دیگر نفسشان بند امد و ردی از شکلات لب های یاس نماند ..

یاس با نفس نفس از امیر جدا شد و با چهره ای سرخ شده و گر گفته گفت :
ا .. امیر

امیر به صندلی اش تکیه داد و در حالی که نگاه خیره و شرورش را به یاس داده بود اغواگرانه زبان بر لبش کشید و پچ زد :
راست می گفتی ..
خوشمزه بود ...


https://t.me/+hviX6psfBXI4Zjc0
409 views 𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉, 19:16
باز کردن / نظر دهید