Get Mystery Box with random crypto!

رمــــانخـــــ📚ــــونہ

لوگوی کانال تلگرام romankhone — رمــــانخـــــ📚ــــونہ ر
موضوعات از کانال:
فائزه
قصه
دکلمه
دورترین
دوست
شاملو
All tags
لوگوی کانال تلگرام romankhone — رمــــانخـــــ📚ــــونہ
موضوعات از کانال:
فائزه
قصه
دکلمه
دورترین
دوست
شاملو
All tags
آدرس کانال: @romankhone
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 30.03K
توضیحات از کانال

برترین رمان های ایرانی و خارجی 📗®
رمان های کاربری📙
Raaz36677
کانال دوم شهر دلم❤
@Shahre_delam
جهت تبلیغات👇
https://t.me/Tabligat_romankhone

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 4

2023-05-21 21:23:18
#تورادرگوش‌خداآرزوکردم
#عاشقانه_اجتماعی

غزال دختر یه تاجر معروف به اسم همایون رادمنشه که به خاطر مشکل پدرش و درگیری اون با پدرِ
#نامزدش، مجبور می‌شه مدتی همخونه‌ی #خسروملک‌نیا بشه. مرد #جذاب و #مرموزی که #مادرش به‌خاطر اتفاقات گذشته به خون غزال تشنه‌است.
و این بین یه عشق قشنگ متولد می‌شه.
داستانی زیبا و حرفه‌ای که شبیه‌ش رو پیدا نمی‌کنید.
https://t.me/joinchat/QRAJCA1D42vIK9_R

رمان آنلاینِ نویسنده
#زیر‌سایه‌درخت‌توت
و #عطرخیال پرخاطره
بیش از ۶۰۰ پارت آماده_ قبل از چاپ بخونید


https://t.me/joinchat/QRAJCA1D42vIK9_R
420 views 𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉, 18:23
باز کردن / نظر دهید
2023-05-21 21:23:18 ⁠ آرزوم بود که تو هولدینگ جاوید سر کار باشم ....عاشق رییسش شده بودم و بخاطر سطح اختلاف طبقاتیمون ازدواج باهاش رو یه رویای دور می دونستم ....با پسری از اقوام ازدواج کردم و بعد از ازدواج بود که تازه فهمیدم رییس هم عاشق من بوده ....من موندم و یه دل شکسته و یه رویای فروریخته

https://t.me/+ruLWbIlU2C1hN2M8

قسمتی از پارت رمان

#تنهایی
#پارت_312
#كپى_حتى_با_نام_نويسنده_ممنوع


نزديك آسانسور ياد گوشى جا گذاشته روى كمد فايلينگ تو اتاق افتادم و از اهورا خواستم  منتظر بمونه تا من موبايلم رو بردارم .

آوا با ديدن برگشتن من خندون گفت:
_چرا برگشتى؟!
ومن با توضيح اينكه موبايلم رو جا گذاشتم بطرف اتاق رفتم و او هم همراهم شد و همزمان پرسيد :
_اين جيگر رو از كجا پيدا كردى ؟!

همونطور كه به اتاق رسيده بودم گفتم:
_داداش زندايييم بود ...دو سه سالى هست كه دوسش دارم .

سكوت ناگهانى اتاق باعث شد برگردم و با جمع مردونه اى كه انگار از حضور ما ساكت شده بود روبرو بشم.

دوباره سلام كردم و با اشاره به موبايلم گفتم :
_موبايلم رو جا گذاشتم ...

خلعتبرى كه به موبايل نزديكتر بود موبايل رو به دستم رسوند و همزمان و بى پروا گفت:
_چقدر با اين رنگ موها عوض شديد ؟!

آوا خندون گفت:
_آره ...رنگ زرد عقدى بهت مياد ...

جاويد همونطور كه بهم نزديك مى شد تو چشام با كينه غريد :
_بيشتر زرد شغاليه تا زرد عقدى .

گفت و  گذشت و بوى عطر گرون قيمتش و غلظت كينه اش رو كنارم جا گذاشت ...

آراز هم سرسنگين و بدون نگاه بهم به دنبالش از اتاق بيرون زد ...

از حرفش بيشتر از اينكه ناراحت بشم شوكه بودم و يه جور حس بد تو جونم پيچيده بود ..

هرطور بود خودم رو جمع و جور كردم و بغضم رو زير لبخندى مذبوحانه فرو خوردم و با خداحافظى از زير نگاههاى شوك زده افراد داخل اتاق بيرون زدم.
https://t.me/+ruLWbIlU2C1hN2M8


وارد كافه شدم و آناى سياه پوش رو روى صندلى كنار پنجره پيدا كردم .

آرنجش رو روى ميز گذاشته بود و سرش  رو به دستهاى گره كردش تكيه داده بود ...

حال بهم ريخته اش منو با سرعت به طرفش كشوند ...
با سلام دلواپسِ من ، سرش رو از روى مشتهاش بالا آورد و من با ديدن چشمهاى پف كرده از گريه اش قلبم فرو ريخت .

دلجويانه و دلواپس همونطور كه روبروش مى نشستم گفتم:
_چى شده گللللم .؟!برا مامانت اتفاقى افتاده .

لبش كج شد و (نه )اى از ته گلوش بيرون پريد

با بغضى كه لبش رو كج كرده بود موبايلش رو از كيفش بيرون كشيد و همزمان اشك از چشمش شره كرد ....
قفل موبايلش رو باز كرد و موبايل رو جلوى رويم قرار داد ...

نمى دونم ايست قلبى چه شكليه ولى دردى كه خنجر وار تو قلبم كوبيده  شد و در لحظه تو تمام وجودم اشاعه پيدا كرد مثل سرب داغ تموم رگ و پى وجودم رو به آتش كشيد ...
دستم لرزيد و خنده ى هيستريكى كردم ...

_جاويد دوماد شد؟!

https://t.me/+ruLWbIlU2C1hN2M8

عشق پنهون من به جاوید با خبر دوماد شدنش باید برای همیشه به گور برده می شد ولی دست روزگار انگار نقشه ی دیگری برام کشیده بود که اینگونه من و او را در مقابل همدیگه قرار داد ...ایندفعه هردو خواهان هم بودیم و کسی نمی تونست جلوی سرنوشت رو بگیره
https://t.me/+ruLWbIlU2C1hN2M8

خودتون می دونید که من هرداستانی رو برای خوندون توصیه نمی کنم ولی تنهایی اونقدر جذابه که ما نویسنده ها رو هم به وی آی پیش کشونده ...یه داستان عاشقونه ی پر کشش که ازتون دل می بره با پارتگذاری منظم ...

توصیه ی ویژه نویسنده
286 views 𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉, 18:23
باز کردن / نظر دهید
2023-05-21 21:23:17 ⁠ #پارت‌واقعی
-بعد چندسال اومدی و تازه فیلت یا هندستون کرده؟ فکر کردی اصلا تو و اون ازدواج لعنتی برام مهمید؟ برو گمشو همونجا که بودی...

عصبی جلو می‌آید و بازویم را در دست میگیرد

-رم نکن برای من... کسی که این درخواست ازدواج صوری رو کرد تو بودی... #توافق کردیم از هم دور باشیم قبول کردی!

با تحقیر نگاهم میکند و پوزخندش تا عمق وجودم را میسوزاند

-که اگه نمیگرفتمت به خاطر گندی که زدی، سرت رو روی سینه ات میذاشتن. میدونی که با دختری که مجرده و حامله ست چیکار میکنن؟

بازویم را از دستش میکشم و کف دستم سیلی بر صورتش میشود

-خفه شو... خب؟ انقدر بی‌شرفی که اینجوری درباره من حرف میزنی؟ منو گرفتی که بدبخت نشم؟ تهش با تو ازدواج نمیکردم با پسر عموم میکردم... پسر عموم نه پسر عمم، پسر داییم... فکر کردی لنگ تو بودم؟ عوضی!

صورت کج شده‌اش را بر میگرداند و چشمانش شعله های اتشی بود که پرتاب میکرد
-من رو ادم نکنم مرد نیستم لیانا...

-بـ...ـابـ...ـا؟

با صدای لرزان کودکی به سمت یونا برمیگردیم.
پسرکم با چشمانی درشت و متعجب و پر اشکش، به مرد عصبانی روبه رویم نگاه میکرد.
نیک مبهوت شده بود و چشم دوخته بود به نگاه سبز یونا. نگاه سبز و آشنایی که سال ها، در #آینه می دید.
اون نباید میفهمید… نباید به این شباهت پی میبرد!

تبروهایم از لحن توبیخ گرش در هم رفته و کنارش میزنم تا از یونا دورش کنم.
-انقدر احمقی که نمیدونی پیش یه بچه نباید اینجوری رفتار کرد؟

قدم دیگری بر میدارم و جلوی پای یونا زانو میزنم
-ببینمت... گریه میکنی فداتشم؟

-لیانا؟ این بچه... پس درست فکر میکردم؟

نباید اجازه میدادم بفهمد. نباید متوجه میشد که پنج سال پیش… آن مرد مستی که در آن شب بارانی و شوم مرا به تخت برد و… پدر یونا بود… همان مردی بود که بعدها به قول خودش جانم را نجات داد اما درواقع، گندی که خودش زده بود را جمع کرده بود! اگر میفهمید یونا پسر اوست… خدای من!

طرفش بر میگردم و او بدون مکث مهبوتم میکند
-من برای کار مهمی برگشتم... امیدوارم بتونی کمکی که چندسال پیش بهت کردم رو جبران کنی…

https://t.me/+cL-rylIORdk0OWQ0

نیک دکتر مهربون و جذابیه که در دام زیبایی دختر جوانی می افته تا اون رو نجات بده و به اجبار خانواده اش، مجبور میشه تا ازدواجی #صوری با لیانا داشته باشه.
اما نیک #بلافاصله پس از ازدواجش، از کشور میره. حالا بعد از سالها اون #برگشته به خونه. خونه ای که زنی #افسونگر انتظارش رو میکشه و اون اجبار ناخواسته، تبدیل به عشقی پرشور و آتشین میشه و…
عاشقانه ای که با خوندنش قلبت اکلیلی میشه

https://t.me/+cL-rylIORdk0OWQ0
https://t.me/+cL-rylIORdk0OWQ0

بنر سکانسی از رمان میباشد لطفا کپی نکنید
470 views 𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉, 18:23
باز کردن / نظر دهید
2023-05-18 21:36:32 رمــــانخـــــ ــــونہ pinned «_سر بچه رو دیدم آقا سرشو دیدم. تمام بدنم به عرق نشسته بود و حس می کردم فاصله ای تا مرگ ندارم. _زودتر تمومش کن خدیجه؛ وگرنه می دونی که چه بلایی سرت میارم؛ زودتر بکشش بیرون اون تخم سگو. _تمومه آقا تمومه؛ خانم جان یکم دیگه زور بزن؛ فقط یکم مونده تموم شه؛…»
18:36
باز کردن / نظر دهید
2023-05-18 21:36:20 ⁠ #پارت_واقعی_رمان

سرشانه لباسش را پایین داد و زمزمه‌وار گفت: «بی‌حس کننده نیاوردم. اگر حین بخیه دردت گرفت سعی کن ساکت بمونی. نباید بفهمن که این وقت شب توی چادر توام.»

دخترک قبول کرد و نیک، لباسش را پایین‌تر داد. آن زخم عمیق لعنتی، درست در سمت چپ قفسه سینه‌‌اش بود. به‌زور حواس و نگاهش را جمع کرد و سوزن در دست گرفت.

با برخورد اول، نفس لیانا در سینه حبس شد و جیغش را در گلو خفه کرد. اما دفعه بعد، تاب نیاورد و به‌سمت نیک خم شد. دندان‌هایش را بر روی شانه‌ نیک گذاشت و ناخوداگاه او را گاز گرفت.

نیک، شوکه دست از کار کشید صورتش را به‌سمت سر لیانا چرخاند و نگاهش کرد. آن دختر برای آن وقت شب و این شدت درد و زخم، زیادی افسونگر و زیبا بود. پرسید: «میخوای ادامه ندم؟‌ خیلی درد داری؟»

لبانش را از شانه برهنه نیک فاصله داد و تازه به یاد آورد که نیک فقط یک تاپ به تن داشت!شرمگین زمزمه کرد:‌ «میتونم تحمل کنم… زودتر تمومش کن.»

نیک اما، حواسش پرت‌تر از آنی بود که بتواند روی بخیه زدن‌هایش تمرکز کند! نگاهش را به نیمرخ خواستنی دخترک دوخت و...

https://t.me/+4ZJJPIOn_JgwZWU0
https://t.me/+4ZJJPIOn_JgwZWU0

شب توی جنگل، دوستانه کمپ زدن و دختره یه زخم عمیق روی قفسه سینش برداشته و اقای دکتر جذابمونم که دلش رفته برای لیانای مغرور و با پرستیژ قصه و...
اگه دنبال یه رمنس فوق العاده ای این رمان رو از دست نده

#توصیه_ویژه_امشبمون
97 views 𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉, 18:36
باز کردن / نظر دهید
2023-05-18 21:36:20 اگه دوست داری یه قصه ی جدید و متفاوت بخونی...یه سر به این کانال بزن...

-اون کسی که هر بار پشت تلفن واسه من ناز و اداهای های مختلف می اومد، تو بودی؟
چشم هایش درشت شد و گونه اش سرخ! چه خوب که اهل عمل های زیبایی و بوتاکس نبود..این گونه های کوچک استخوانی زیبا تَرش کرده بودند...یواش یواش داشت می فهمید که چه فکر پلیدی برایش دارم، البته که تنها قصدم ترساندنَش بود....
-اونی که ده روز تماس هامو جواب نداد،‌چی؟
تا خواست دهان باز کند و احتمالا نامم را بر زبان آورد، جفت دست هایم را به نشانه ی بغل گرفتنش باز کردم که جیغ زد و شروع به دویدن کرد..پشت سرش من هم شروع به دویدن کردم ..
-بی خیال هاکان..دیوونه شدی؟ !
صدای نفس نفس زدنش هم خوب بود..
-گفته بودم حالتو می گیرم، نگفتم؟ الانم خودت وایسی جریمه هات کمتر میشه دختر ایرانی تا خودم بگیرمت...
-به همین خیال باش...
با یک جهش تند و سریع دست دراز کردم و پارچه ی مانتویش را از پشت کشیدم..
-از من فاصله بگیر..هاکان....
-و اگه نگیرم....
-مجبورم از خودم دفاع کنم...
لجوجانه به نگاهم ادامه دادم که ناگهانی درد بدی در ساق پایم پیچید و فریادم را بالا آورد..
-ببخشید ولی مجبورم کردی! بازم بخوای از حد خودت جلوتر بیای، مجبور میشم یکی دیگه از فن هامو روت اجرا کنم...
-یه حدی من نشونت بدم دختر که کیف کنی...
راه افتادم به سمتش و........

برای ادامه روی لینک زیر بزن و وارد کانال شو..
#جدیدترین_اثر_الهام_فتحی
#عاشک

https://t.me/+Eaqnb8lB0T0yNzRk
43 views 𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉, 18:36
باز کردن / نظر دهید
2023-05-18 21:36:20 _سر بچه رو دیدم آقا سرشو دیدم.

تمام بدنم به عرق نشسته بود و حس می کردم فاصله ای تا مرگ ندارم.

_زودتر تمومش کن خدیجه؛ وگرنه می دونی که چه بلایی سرت میارم؛ زودتر بکشش بیرون اون تخم سگو.

_تمومه آقا تمومه؛ خانم جان یکم دیگه زور بزن؛ فقط یکم مونده تموم شه؛ به خدا زور نزنی بچه تو شکمت خفه می شه؛ زور بزن خانم جان.

جونم تو تنم نمونده بود اما با همون وضع با تمام قدرتی که داشتم زور زدم و بالاخره خارج شدن بچه از بدنم رو احساس کردم و بی جون رو زمین افتادم.

صدای گریه هاش لبخند رو لبم آوورد اما انقدری بیحال بودم که نتونم چشمام رو برای دیدنش باز کنم.

_ماشاالله ماشالله؛ خدا نگه داره براتون آقا جان؛ هزار الله اکبر چه بچه تپل و درشتیه؛ خدا حفظش کنه براتون.

با حرفای خریجه آروم لای پلکام رو باز کرد که آرمان دست دراز کرد و با گرفتن بچه از خدیجه ای که داشت تنش رو تمیز می کرد گفت:

_کافیه دیگه؛ پروازمون دیر شده باید بریم.

و همون لحظه صدای رویا از پشت در اناق به گوشم رسید و اشک هام تند تند روی گونه هام چکید.

_تموم شد عزیزم؟! بچمون به دنیا اومد؟!

آرمان بچه رو میون دستاش جا به جا کرد و حینی که نگاهش رو به چشمای خیس از اشکم می دوخت گفت:

_تمومه خانومم؛ بریم که بیشتر از این موندن تو این خرابه فقط وقت تلف کردنه.

پر حرف و غصه نگاهش کردم که نیشخندی به روم زد و آروم و با نفرتی عمیق زمزمه کرد:

_کارتو خوب انجام دادی؛ از اینجا به بعد راهمون از هم جداست؛ می تونی برگردی پیش پدر حروم زادت و کنارش زندگی کنی.

پشت بهم با بچه به سمت در قدم برداشت و من بالا رفتن ضربان قلبم رو به وضوح احساس کردم.

خدای من یعنی قرار نبود حتی برای یه بار هم بچم رو ببینم؟! اونم بچه ای که به خاطر به دنیا اومدنش حاضر شدم از درمانم بگذرم و جون خودم رو براش به خطر بندازم؟!

صدای یا خدا گفتن خدیجه رو به وضوح شنیدم و پشت بندش صدای دویدن های با عجله ای که به سمتم میومد و اسما اسما گفتن های وحشت زده آرمان و همینطور صدای جیغ های نوزادی که فقط چند دقیقه از به دنیا اومدنش می گذشت.

اما قلب مریض من تحمل عذاب بیشتر از این رو نذاشت؛ چشمام نم نمک روی هم افتادن و تا به خودم بیام این من بودم برای همیشه دست از این دنیای پر از نامردی و نفرت می شستم...

https://t.me/+G0HptTfC0BkxZDhk
https://t.me/+G0HptTfC0BkxZDhk
https://t.me/+G0HptTfC0BkxZDh
44 views 𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉, 18:36
باز کردن / نظر دهید
2023-05-18 21:36:20 _ مهلا!!!!هاکان اینه؟؟؟؟؟عجب اوووفیه بابا!

طعمه ی اسیدپاشی شهروز بی همه چیز شد،قسم خورده بود زندگی‌ش را به لجن بکشد و در آخر کشاند

با وجود عمل های متعدد زیبایی و جراحی پلاستیک باز هم می ترسید از شناخته شدنش توسط هاکان!!!!

سر دزدید که فرشته دوباره لب زد:
_سرتو بالا بگیر مهلا چقد تابلو میکنی!!!!
هاکان که این چهره رو نمیشناسه …

کلافه و حرصی لب زد:
_فرشته!!!! انقد مهلا مهلا نکن ،مگه از گلاره آمار نگرفتی که هاکان نمیاد!!!این کیه پس؟

ایستاد!!!پاهایش می لرزید….اگر او را بشناسد حتم دارد که وسط همآن باغ چالش کند…

هنوز هم همسرش بود…هنوز هم نامش در شناسنامه ی این مرد می درخشید…

مردی که با او عاشقی کرد و عذابش را هم کشید و بالاخره یک شب بُرید از همه ی وابستگی ها و ناراحتی هایش

مانند مسخ شده ها به او خیره شده بود…
صدای موزیک بلند بود ولی او کر شده بود و دلتنگی اش را رفع میکرد…

شنیده بود که هاکان در به در به دنبالش می گردد،ولی تصمیمش را گرفته بود…هیچ وقت برنمیگشت…حتی اگر از دلتنگی میمرد

به سمتشان می آمد و آرام نوشیدنی مینوشید،همانطور زل زده به او لب زد:
_میخوام نزدیکش بشم فرشته…

فرشته ناباور نگاهش کرد:
_چی؟!!!!!!روانی…تو نبودی سه ساعت خودتو تو سوراخ موش قایم میکردی؟!

میخواست….عطر تنی که دو سال در حسرتش اشک ریخت،بلایی که خودش بر سر خودش آورد برای تنبیه مرد بی منطق و خشن رو به رویش

انقدر محو تماشایش شد که متوجه نشد کی به سینه اش برخورد کرد و نوشیدنی پیراهن هاکان را سرخ کرد

هنوز هم موقع عصبانیت فکش منقبض میشد:
_مگه کوری؟؟؟؟ببین چه گندی زدی…

می ارزید به همان چند ثانیه در آغوشش رفتن می ارزید و البته عطر تنش!!!!

بی هیچ حرفی،فقط نگاهش میکرد که هاکان با پرخاش لب زد:

_کر و لالم که هستی ،یه معذرت خواهی که میتونی بکنی!!!!

بالاخره سر پایین انداخت که هاکان آرام نزدیکش شد:

_ببینمت…به نظر آشنا میای!!!

قلب مهلا در سینه کوبید،اگر می شناختش زندگی را برایش جهنم میکرد

دوید با سرعت هرچه تمام تر…..همچنان صدای فریاد هاکان را می شنید:

_آرش…..جلوشو بگیر نذار بره…وایسا….

https://t.me/+jkf9FNUbvFFkNmM0
https://t.me/+jkf9FNUbvFFkNmM0

رمان محدودیت سنی داره
101 views 𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉, 18:36
باز کردن / نظر دهید
2023-05-15 14:51:14 به بالا تنه‌ی دختره عمه‌اش گیر داده، میگه گردو بده بخوریم

#پارت۳

- چرا بوسم کردی؟!

البرز شرورانه نمایشی به راه انداخت، نگاهش را به پنجره‌ی ایوان دوخت و آهسته، همانند طوبی لب زد:

- هیش آنالی داره از پنجره نگامون می‌کنه.

چشمان طوبی گرد شد، البرز در دلش بارها از خدا پرسید، مگر می‌شود موش موشک‌ها چنین دلربا باشند.

طوبی همین‌که خواست به آن سمت برگشته و از وجود آنالی اطمینان کسب کند، البرز دستش را دور سر او قاب گرفت و به این روش مانع از برگشتن او شد.

- برنگرد، چرا ضایع بازی در می‌اری فقط یکم زنانگی خرج کن، زنم این‌قدر ماست والا نوبره!

اخم ریزی کرد، این شتر غربتی به او می‌گفت ماست. با چشمانش برایش خط و نشان کشید و آهسته گفت:

- من ماست نیستم، انگار باورت شده من واقعاً زنتم، خودت که می‌دونی اینا همش یه قرارداده ...

نگذاشت باقی جمله‌اش را بگوید، این‌بار لب‌هایش را با کمی خشونت به دندان کشید و کام گرفت و وجودش را از موش موشکش پر کرد.

کمی بعد دستش بالا رفت و نزدیکی‌های بالا تنه‌ی او قرار گرفت، چشمان طوبی از تعجب گرد شد ...
ولی البرز محلش نداد و تفریحانه نگاهش کرد...

او این موجود بغلی را برای خودش می‌خواست، با تمام خنگ بازی و خل و مشنگ بودنش، همه‌کارهایش برایش ناز داشت، نازی که فقط مخصوص دلربای خودش بود  ...

او دل در گروی همین فرشته‌ای داده بود که شرم از سر و صورتش می‌بارید، ولی سرتقانه سعی در عادی نشان دادن خود داشت.

- قرار داده درست، ولی مفاد قرارداد رو که یادت نرفته؟!

یادش نرفته بود ولی اکنون دلش فرار کردن می‌خواست.

- تو اون قرارداد کوفتی نوشته نشده بود که تو اجازه داری به ...

نمی‌توانست نام بالا تنه‌اش را بگوید امّا البرز بدجنسانه پرسید:

این #گردوها منظورته؟!

خواست از میان خودش و طوبی هر چیز مانعی که وجود داشت را بردارد و این موش موشک را امشب تمام و کمال لمس کند.

طوبی از حرص خواست جیغ بکشد، ولی البرز عقب نکشید و این‌بار دستش به سمت کش شلوار او رفت و با کار بعدیش طوبی از تعجب شاخ در آورد.

دقیقاً اکنون باید چه غلطی می‌کرد که مفاد آن قرار داد زهرماری را نزده و با خاک یکسان نکرده باشد.

مدام به این فکر می‌کرد که حیف که آنالی داشت دزدکی آن‌ها را نگاه می‌کرد ولی اگر همین‌طور ساکت می‌ماند شک نداشت البرز با این درجه‌ی داغ تنش امشب را به شب حجله‌ی‌شان تبدیل می‌کرد...

https://t.me/+EA4QNXYS5TM2NTU0

https://t.me/+EA4QNXYS5TM2NTU0

https://t.me/+EA4QNXYS5TM2NTU0

- دریای یونان منظورت به همون جاییکه  قایقتون توش غرق شد و همه دار و ندارت رو آب برد؟

شمشیر از رو بست و جسورانه البرز را مورد عنایت حرف‌های تندش قرار داد.

- اونقدر گوشت تلخ و نچسب هستی که حتی دریا هم نتونست هضمت کنه، توفت کرد لب ساحل یونان.

البرز با شیطنت ابروهایش را بالا پراند.

- مگه تو مزه‌ام رو چشیدی که می‌دونی گوشت تلخم!

طوبی از پرویی این شتر دهانش باز ماند.

البرز نزدیکش شد و چشمکی حواله‌اش کرد.

- نکنه وقتی خوابم می‌ای بالا سرم بهم نوک می‌زنی و طعمم رو می‌چشی!

می‌دانست این شتر فرنگی دهانش چفت و بست ندارد و به این ایمان و باور قلبی داشت ولی اینکه تا کجا چفت دهانش می‌توانست باز بماند را نمی‌توانست  حدس بزند و دوست هم نداشت بیش از این به او رو بدهد و برای او فرصتی مهیا کند که کرم بریزد.

البرز اشاره به در واحدش کرد.

- اگه می‌آی بگو در رو برات باز بذارم عین مرد عنکبوتی از در و دیوار آویزون نشی و بیای بالا بخدا زحمت می‌شه برات...

ابتدا به کرک پشت لب‌های طوبی و سپس به خودش و بالا تنه‌ی برهنه‌اش اشاره کرد.

- به جان سبیل‌های خوش‌ترکیب پشت لبت قسم، راضی به این همه زحمتت نیستم، بخدا از همین در بیا، من خودم بدون این‌که به زحمت بیفتی می‌ذارم طعمم رو بچشی.

از گستاخی‌اش حرصش گرفت.

اما البرز داشت کیف دنیا را می‌کرد و سرخوشانه ادامه داد:

- فقط قبل اومدن بگو چه #طعمی هوس کردی یا دوست داری، دو سیب، پرتقالی، آلو یخ، نارگیلی، نسکافه‌ای من با کمال میل اون طعمی می‌شم برات.
https://t.me/+EA4QNXYS5TM2NTU0

https://t.me/+EA4QNXYS5TM2NTU0

یه البرز خان داریم این‌جا که طوبی بهش میگه شتر فرنگی، استاد کرم ریختن برای دختر عمه‌ی صفر کیلومترشه، هی میخواد موتور اون رو داغ کنه طوبی هم همش پاچه میگیره و پا نمیده، تا این‌که البرز دست به گریبون آنالی می‌شه، حالا اگه گفتین آنالی کیه؟
آنالی مادر بزرگ این دوتا عتیقه می‌شه که این دوتا پیش اون زندگی می‌کنن. کسی که شصت سال سن داره ولی اندازه‌ی یه دختر هیجده ساله انرژی داره و اهل دل و پایه‌ست
کلکل‌های این دوتا عتیقه خوندن داره، طنزش هم خاکبرسریه


این رمان از همون پارت اول کرکر خنده‌ست


پارت واقعی رمان کپی ممنوع
102 viewsنتم بده لطفاصبور باشید و درصورت عدم دریافت پاسخ مجددپیام بدید_Sā, 11:51
باز کردن / نظر دهید
2023-05-15 14:47:32 این لیست به درخواست شماست

فرصت عضویت رو از دست ندید




دختر بی گناهی که به تاوان عموی قاتلش قاتل رئیس بی رحمی می شه که...



مردی که پنج سال به ناحق زندان بوده و بعد روبرومیشه با برادرزاده مذهبی دوستش که...



وقتی شوهرت رئیست باشه قهربودناتون‌ دیدنیه



رئیس جذابی که دلباخته کارمندش میشه



روز عروسیم، شوهرم با خواهرم فرار می کنه



نامزد داشتم اما یه شب یه مرد مرموز بهم تجاوز کرد و همچی به هم ریخت ومن موندم و...



عاشقانه‌ای پرتلاطم بین زنی تن فروش و مرد مذهبی



آشنایی دختری که روی پای خودش ایستاده با وارث هلدینگ بازیار منجر میشه به...



دختری که بین رقابت دو رییس مافیا اسیر میشه.




مجبورم کردن همسر و فرزندم رو بی‌خبر رها کنم درحالیکه هنوز دوستشون دارم!



ازدواجی که خواست خانواده و اجبار بود...



ازدواج با دو رگه‌ای که چشمش دنبال ارثیه مادربزرگم بود



دختری که بعد از قتل دونفر در یک مهمانی سکوت کرده با وکیلی که بخاطر این پرونده عجیب...



دختری با دو روح و یک بدن که دو تا نامزد داره



دختری ساده که بعد از مرگ پدرمادرش آبروش هدف قرار میگیرد...



همخونگی یک مرد مغرور با دختری زبون دراز و لجباز.



مربی بدنسازی پایین شهر و دختر پولدار پرنازوعشوه



لیدا قاتل مهدی شوهرشه اما کسی از این راز خبر نداره جز فولاد دوست شوهرش!



صدف زنی بیمار با فهیمدن اینکه شوهرش بامعشوقه‌اش در ترکیه زندگی میکند...




دختر شیطونی که وارد دنیای مافیای بی‌رحم می‌شود



آدم اجیر کردن برای تجاوز به عشق‌ات و انتقام گرفتن!



عاشقانه ی سرگرد اینترپل و یه قاتل



موزیسینی منزوی که زبونشو از دست داده و با دخترشاعری آشنا میشه



دختری که مجبور به ازدواج با شوهرِعشقش میشه


اعدام شدنم به جرم قتل متجاوزم



پادشاهی به دنبال نجات همسر باردارش از مرگ



من عاشقش بودم اما استادم فکر می‌کرد این همخونگی اجباریه



ازدواج، سرپوشی برای بکارت نداشته...



صیغه دوست برادرم شدم چون او غربت جایی رو نداشتم



مرد مذهبی که برای گرفتن حق برادرش دختر دشمنشو میدزده



پسر خلافکار دختره رو مجبور میکنه باهاش بره دزدی



عشق یه پسرمسلمون و آقازاده به دختری ارمنی و مسیحی



ما برای عشق برهنه شدیم اما هم‌آغوشیِ ممنوعه‌مون به نفرت ختم شد...



عشق دختر مسلمان به پسر ارمنی



شب حجلموتوزندون گذروندم



وقتی که یک دختر عاشق میشود



ازدواج اجباری دختری روستایی باپسر فرنگ رفته




ازدواج با دو رگه‌ای که چشمش دنبال ارثیه مادربزرگم بود


یه دختر ساده و خجالتی و یه پسر مغرور و پرمدعا



هم خوابگی اجباری با رییس مافیا برای انتقام!



شاهد قتلی بودم که نمی‌تونستم گزارش بدم چون من پیش قاتل یه مدرک از خودم جاگذاشته بودم



کسی که  عاشقشم ازهمه دخترا بخاطرخیانت نامزدش متنفره



دختری فراری از رابطه که بخاطر چک و سفته مجبور میشه...



رابطه‌ی خشن و اجباری مرد مغرور با دختر قربانی تجاوز



بهم دست درازی میکرد و به اجبار و تهدید ازم می‌خواست که...



دختری مذهبی اسیر دست مردی دنیا دیده که دایی کسیه که قراره...



دختری که پرستار مردی خشن و بی‌رحم میشه و بخاطر خونواده‌اش مجبور می‌شه که...



زندگی داخل خونه ای که معشوقه شوهرم داخلش زندگی می کرد



دختر سنتورنواز جسور و بی‌کله و پسری بوکسور



رقابت بین دو دوست بر سر بدست آوردن  رییس جذاب
74 viewsنتم بده لطفاصبور باشید و درصورت عدم دریافت پاسخ مجددپیام بدید_Sā, 11:47
باز کردن / نظر دهید