2021-01-21 23:28:26
۱۹۸۴ )
کنار مشتی خاک
در دور دست خودم، تنها نشستهام.
نوسانها خاک شد
و خاک ها از میان انگشتانم لغزید و فرو ریخت.
شبیه هیچ شدهای!
چهرهات را به سردی خاک بسپار.
اوج خودم را گم کردهام.
میترسم، از لحظهی بعد و از این پنجرهای که به روی احساسم گشوده شد.
برگی روی فراموشی دستم افتاد: برگ اقاقیا!
بوی ترانهای گمشده می دهد، بوی لالایی که روی چهرهی مادرم نوسان میکند.
از پنجره
غروب را به دیوار کودکیام تماشا می کنم.
بیهوده بود، بیهوده بود.
این دیوار، روی درهای باغ سبز فرو ریخت.
زنجیر طلایی بازیها و دریچهی روشن قصهها زیر این آوار رفت.
آن طرف، سیاهیِ من پیداست:
روی بام گنبدی کاهگلی ایستادهام، شبیه غمی
و نگاهم را در بخار غروب ریختهام.
روی این پلهها غمی، تنها نشست.
در این دهلیزها انتظاری سرگردان بود.
من دیرین روی این شبکههای سبز سفالی خاموش شد.
در سایه - آفتاب این درخت اقاقیا، گرفتن خورشید را در ترسی شیرین تماشا کرد.
خورشید، در پنجره میسوزد.
پنجره لبریز برگها شد.
با برگی لغزیدم.
پیوند رشتهها با من نیست.
من هوای خودم را مینوشم
و در دور دست خودم، تنها نشستهام.
انگشتم خاکها را زیر و رو میکند.
و تصویرها را بهم میپاشد، میلغزد، خوابش میبرد.
تصویری میکشد، تصویری سبز: شاخه ها، برگ ها
روی باغهای روشن پرواز میکنم.
چشمانم لبریز علفها میشود
و تپشهایم با شاخ و برگها میآمیزد.
میپرم، میپرم.
روی دشتی دور افتاده
آفتاب، بالهایم را میسوزاند و من در نفرت بیداری به خاک میافتم.
کسی روی خاکسترِ بالهایم راه میرود.
دستی روی پیشانیام کشیده شد، من سایه شدم:
شاسوسا تو هستی؟
دیر کردی
از لالایی کودکی، تا خیرگی این آفتاب، انتظار تو را داشتم.
در شب سبز شبکهها صدایت زدم، در سحر رودخانه، در آفتاب مرمرها.
و در این عطش تاریکی صدایت میزنم: شاسوسا! این دشت آفتابی را شب کن
تا من، راه گمشدهای را پیدا کنم و در جاپای خودم خاموش شوم.
شاسوسا، وزش سیاه و برهنه!
خاک زندگیام را فراگیر.
لبهایش از سکوت بود.
انگشتش به هیچ سو لغزید.
ناگهان، طرح چهرهاش از هم پاشید و غبارش را باد برد.
رووی علفهای اشکآلود به راه افتادهام.
خوابی را میان این علفها گم کردهام.
دستهایم پر از بیهودگی جست و جوهاست.
من دیرین، تنها، در این دشت ها پرسه زد.
هنگامی که مرد
رویای شبکهها و بوی اقاقیا میان انگشتانش بود.
روی غمی راه افتادم.
به شبی نزدیکم، سیاهی من پیداست:
در شب آن روزها فانوس گرفته ام.
درخت اقاقیا در روشنی فانوس ایستاده .
برگهایش خوابیدهاند، شبیه لالایی شداند.
مادرم را میشنوم.
خورشید، با پنجره آمیخته.
زمزمه مادرم به آهنگ جنبش برگهاست.
گهوارهای نوسان می کند.
پشت این دیوار، کتیبهای میتراشند.
میشنوی؟
میان دو لحظهی پوچ در آمد و رفتم.
انگار دری به سردی خاک باز کردم:
گورستان به زندگیام تابید.
بازیهای کودکیام، روی این سنگهای سیاه پلاسیدند.
سنگها را میشنوم: ابدیت غم.
کنار قبر، انتظار چه بیهوده است.
شاسوسا روی مرمر سیاهی روییده بود:
شاسوسا ، شبیه تاریک من!
به آفتاب آلودهام.
تاریکم کن، تاریک تاریک، شب اندامت را در من ریز.
دستم را ببین: راه زندگی ام در تو خاموش می شود.
راهی در تهی، سفری به تاریکی:
صدای زنگ قافله را میشنوی؟
با مشتی کابوس هم سفر شدهام.
راه از شب آغاز شد، به آفتاب رسید و اکنون از مرز تاریکی
میگذرد.
قافله از رودی کم ژرفا گذشت.
سپیده دم روی موجها ریخت.
چهرهای در آب نقرهگون به مرگ میخندد:
شاسوسا! شاسوسا!
در مه تصویرها، قبرها نفس می کشند.
لبخند شاسوسا به خاک می ریزد
و انگشتش جای گمشدهای را نشان می دهد: کتیبهای!
سنگ نوسان میکند.
گلهای اقاقیا در لالایی مادرم میشکفد: ابدیت در شاخههاست.
کنار مشتی خاک
در دور دست خودم، تنها نشستهام.
برگها روی احساسم می لغزند.
#سهراب_سپهری
#پیشنهاد_ویژه
شبکۀ شعر سپید
@sher_sepid
354 views20:28