@sonqorlolar دختری جوان و روشندل عاشق جوانی خوش صدا شده بود ا | فولکلور سونقور
@sonqorlolar
دختری جوان و روشندل عاشق جوانی خوش صدا شده بود اما آنچه تقدیر رقم میزد غیر این بود.
حجب و حیا از یک سو ، چشمان نابینایش از سوی دیگر مانع این بود تا راز دل با کسی بگشاید.
عقل بر احساس غالب گشت ،
روزن امیدی در این عشق یکسویه نبود ،
تو کجا و اون کجا ؟!
از ابراز چنین عشقی جز رسوایی چیزی نمییافت ،
پس سکوت کرد و آن را در دل نهفت.
" عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد " *
رازش را نباید کسی میدانست. او ناکام مانده بود و باید میساخت و میسوخت.
★★★
جوان در پی سرنوشت خویش در میان جمعیت تهران بزرگ گم شد بی آنکه قدر موهبت خدادادی را بداند.
بی آنکه از صدای خویش بهرهای ببرد.
بی آنکه بداند در موطِن خویش یکی انتظار نیوشیدن بیتی ، مصرعی ، حتی کلامی از آن حنجرهی طلاییست .
اکنون او مردی شکسته را میماند و در کانون گرم خانوادهای پر اولاد دوران پیری را سپری میکند. ولی دیگر انگشتانش نای نستعلیق و نسخ و ثلث را ندارند.
و اما هنوز نمیداند....
گرد پیری بر سر دختر نیز نشسته و گیسوانش را هم رنگ دندانهایش کرده است کلبهاش میعادگاهِ عاشقان طریقت و متوسل به ذات کبریاییست.
نوری در نهانخانهی چشم دلش نهفته دارد ، رازی سر بسته و مکتوم ، عشقی پاک و بی الایش ، عشقی ناب و بی خدشه...
نیم سدهای از ان روزگاران میگذرد ، جسمش نیز هم چون روحش نحیف گشته ، دیگر پایِراهواری نیز برایش نمانده است .
سالهای متمادی دلدادهاش در هیبت شاهزادهای با اسب سپید و جادویی از راه رسیده و وی قهقه زنان ، پاکوبان ، رقصکنان ، دست در دست تا بیکران عالم پندار با وی هم گام گشته بود . ابرها همچون فرش زیر پایشان گسترانیده و کوهها به نظاره ایستاده بودند ، چنان از جنگل و رودخانه عاشقانه و بیپروا گذشته که جمله پریان انگشت حیرت گزیده و مستأصل گشته بودند...
دریغا دریغا که اینها همه رویایی بیش نبود. در دل میگریست و آتش عشقش به خاموشی میگرایید.
" شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد. "
★★★
دیگر آفتاب عمر پیر زن رو به افول بود و روزگار را با تنگدستی میگذرانید . گه گاهی دستی مهربان دربِ کلبهاش را میگشود و جویای احوالاتش میشد.