Get Mystery Box with random crypto!

فولکلور سونقور

لوگوی کانال تلگرام sonqorlolar — فولکلور سونقور ف
لوگوی کانال تلگرام sonqorlolar — فولکلور سونقور
آدرس کانال: @sonqorlolar
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 580
توضیحات از کانال

تنها کانال ترکی سنقری
اشعار ترکی سنقری با دکلمه ، ایضاح ومعنی کلمات ونوشتار صحیح آنها ، متل‌ها ، ضرب‌المثل‌ها ، غذاهای محلی رسم و رسومات، گیاهان دارویی و هزاران مطلب مفید...
تماس با ادمین
@saeed_kh46

Ratings & Reviews

5.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

2

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها

2021-06-22 11:39:00 چهل روز از درگذشت بلبل خوش خوان خلق میگذرد. دربعضی از محافل وقتی او میخواند ونوازندگان همدل مینواختند،بلبل خوشخوان خلقش میگفتند.
اخرین بار درویش مصطفی جاویدان که خدایش بیامرزاد با مرحوم اقا بهروز فصیحی اثری ماندگار خلق کردند.علی عامریان با تارش این دو خواننده که برخاسته سنقر وکلیایی بودند بزبان آورد ناله ها کردند که متاسفانه همه آنان ضبط وثبت نشد.
کرارا" گفته ام ومی گویم درویش مصطفی جاویدان وقتی ناله های برخواسته از دل اقا بهروز را می شنید می گفت زنگی درصدای اوست که بیانگر تمام کاستی ها و نامردمی های زمانه است و این پیام در صدای هر خواننده ای به گوش نمی رسد. بر آن بود شعری بگوید و آهنگی براو بگذارد که یادگار این دو هنرمندِ هنرورِ نام آورِ آن خطه باشد اما مگر فلک کج مدار رخصت میدهد همیشه فرصتها میسوزاند وبخاک میبرد.
روزی در منزل برادرم درتهران در حضور عمویم مرحوم علی راجی ومرحوم مادرم واقا بهروز بودیم،عمویم از من خواست بعد ازمرگش در آن خطه دفن شود. بعد از مرگ عمو فرزندانش رضایت به اینکار ندادند اما اقا بهروز کرارا" ازمن میخواست
بعدازمرگ اینکار با او بکنم.شرایط دگر شده است کرونا جهانی فرا گرفته وهمه سنتها به کناری رانده است اما چون درونی صاف وبی غل وغش داشت با پای خویش بدان سوی رفت ودر زادگاهش چشم برجهان بربست واین تکلیف از گردنم برداشت .خدایش بیامرزاد هنرمندی بود خوش صدا وخوش نوا، اما در روزگارِ بی هنران ناشناخته ماند ،بخاک شد و در ذهن وضمیر مردمان آن خطه نامش ویادش ماندگار است.
با ادب واحترام
جمال راجی
163 views08:39
باز کردن / نظر دهید
2021-06-22 10:21:28
زنده یاد #بهروز_فصیحی

مجلس ختم چهلمین روز
#پنجشنبه ۱۴۰۰/۴/۳

رأس ساعت ۱۸/۳۰ الی ۱۹/۳۰

در آرامستان سنقر(قطعه هنرمندان)

کانال مردمی غروب ابدی

@Ghorob_Abadi
77 views07:21
باز کردن / نظر دهید
2021-06-18 15:13:30 بسیار پیش میاید که در مورد علل و نحوه نوشتار زبان تورکی، از ما سوالاتی میکنند.

من سعی کردم در این فایل چهل دقیقه ای همه موارد را عرض کنم.

@sonqorlomp3
179 views12:13
باز کردن / نظر دهید
2021-06-15 20:33:52 (٢)
۳۳
دردل خویش نهانت کردم
تا ندزدند ، نشانت کردم
۳۴
سالها رفته ودرقصر خیال
باغمت زیسته ام چندین سال
۳۵
تاکسی آمد بامن بنشست
حرف دل گفته وگردیدم مست
۳۶
همنشین گشته و رازم فهمید
حرفِ ناگفته ز رخسارم چید
۳۷
پرس وجوکرد زآلام دلم
فاش شدجرعه ای ازجام دلم
۳۸
گفتمش آنچه نهان بودبه دل
دست خورد آنچه نشان بود به دل
۳۹
آرزویم به زبان آوردم
به لبم راز چو جان آوردم
۴۰
گفتم ایکاش که یکبار دگر
قبل مرگم تو بیائی زسفر
۴۱
بشنوم صوت خوشت ازره دور
بینمت باز بدین دیدهءکور
۴۲
گفت اینکاربسی آسان است
دستِ من درد تورا درمان است
۴۳
شدپیام آور من سوی تو ،یار
عشق خفته به دلم شد بیدار
۴۴
دلم آمال نگاهت کردم
چشم دل فرش براهت کردم
۴۵
مرگ درمیزدو من چشم به در
شایدآئی تو دوباره زسفر
۴۶
جنگ در داد میان من ومرگ
بر سرم ریخت غمت همچو تگرگ
۴۷
شب شدوبخت من آخر ندمید
قبل تومرگ به منزل برسید
۴۸
درتب عشق توجان را دادم
حیف شد سربه رهت ننهادم
۴۹
آمدی حیف دگردیر شده
چشم دل درطلبت پیرشده
۵۰
دلخوشم حال،ندیدی تومرا
نرسیدم،نرسیدی تومرا
۵۱
عشق تودر دل من پاک بماند
سینه درهجر توصد چاک بماند
۵۲
وصل، پایان خوشی نیست عزیز!
آن فراقست که عالیست عزیز!
۵۳
آنکه ازخاک مرا پاک سرشت
نام تو بردل غمناک نوشت
۵۴
خواست بانام توجاویدشوم
درصفِ زهره وناهید شوم
۵۵
وصل پاداش غم هجرتونیست
همچومن در خور هجران تو کیست
۵۶
چه کسی دیده به تاریخ بشر
یار،بی دیده گزیند دلبر
۵۷
چشم سراهل نظر را به چکار
دل بباید که کنی شیرشکار
۵۸
شکر لِله که غمت دردل ماند
پای هرعقل،ز من درگِل ماند
۵۹
حال من اهل نظر می فهمند
دردمن اهل بصر می فهمند.


تقدیم؛ با احترام فراوان،به روح آن عاشق دلسوخته.

هرگزنمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبــت اسـت بـر جـریده‌ی عــالم دوام ما.

#یوسف_وکیلیان.
80 viewsedited  17:33
باز کردن / نظر دهید
2021-06-15 20:33:03 (١)
۱
گفتم ایکاش که یکبار دگر
بهر دیدار ، بیائی زسفر
۲
کس ندانست چسان سرکردم
تاکه شعر سفرازبرکردم
۳
عشق تو نرد جوانی رابرد
رفتنت روح و روانم افسرد
۴
عمرظلمانی وتاریک گذشت
بیش ازآن، هجرِتواَم تاب گسست
۵
چشم دیدارتوام چونکه نبود
عقل میگفت ،دراین عشق چه سود؟
۶
دل همی گفت که من بینایم
گرچنین نیست،چراشیدایم
۷
آرزو در دلم این بودکه باز
بشنوم ازتو صدای آواز
۸
قبل آواز رحیل از دم مرگ
پا زتو،گوش زمن ، ساز زبرگ
۹
سرزنی کلبه‌ی احزان مرا
پرکنی از نفست جان مرا
۱۰
بگذری ازدراین خانه شبی
کج کنی راهی ورخصت طلبی
۱۱
بشنوی پشت دری،درقفسی
بست بنشسته،نفیر نفسی
۱۲
راستی،ازقفسم میگفتم
زغم همنفسم میگفتم
۱۳
یارمن ناله‌ی جانسوزی داشت
صوت زیباودل افروزی داشت
۱۴
می شنیدم چو دم آوازش
میشدم همره هر پروازش
۱۵
تاصدایش به فغان می آمد
دل من بال کشان می آمد
۱۶
بازمیشد برُویم بحر خیال
میشدآسان به برم امر محال
۱۷
درخیالم نگهش میکردم
چشم دل فرش رهش میکردم
۱۸
دل پریشان کمالش میشد
عاشق حسن جمالش میشد
۱۹
شاهزاده بروی اسب سفید
کاخ مرمر،زمرد،نور،نوید
۲۰
تک سواری چوامیران درباد
زین اسبش زطلا،رهزن یاد
۲۱
دست دردست من انداخته بود
تامرادیده دلش باخته بود
۲۲
ابرهافرش ره مابودند
کوهها غرق تماشا بودند
۲۳
میگذشتیم ز رود وجنگل
پریان جمله شده مستاصل
۲۴
درخیالم و دل می بستم
ازهرآن غصه وغم می رستم
۲۵
دوجهان را زدلم می رُفتم
درخیالات چنین می گفتم
۲۶
بهردیدارتو چشمم به چه کار
دل بباید که کنی شیرشکار
۲۷
ولی افسوس فقط رؤیا بود
چشمم ازغم همه دم دریا بود
۲۸
دیده میخواست نگاهت بکنم
چشم راطعمه‌ی راهت بکنم
۲۹
عشق یک سویه چه حاصل دارد
خواب من معنی باطل دارد
۳۰
چه بسا چهره عیان میکردم
تاتورابغض بجان میکردم
۳۱
من کجا صورت منصورکجا
توکجا سایه‌ی منفور کجا
۳۲
بهترآن بود نبینی تو مرا
نشنوی قصه‌ی یک نابینا
70 views17:33
باز کردن / نظر دهید
2021-06-15 20:32:33 « ناز من »

۱
آمدم بر در زدم ، در وا نکردی، نازمن !

گفتگویی با دل ، شیدا نکردی، ناز من !

۲
آمدم تا که برایم عشق را معنا کنی

پس چرا لب بستی و معنا نکردی، ناز من!

۳
آمدم گم کرده را در پیش تو پیدا کنم

آنکه عمری گشتی و پیدا نکردی، ناز من !

۴
آمدم با گل که عطر آگین کنم کاشانه‌ات

رحم بر مأیوسی گلها نکردی ، ناز من !

۵
نازم آن چشمان خاموشت که با آن لحظه‌ای

یک نظر بر چهره‌ی دنیا نکردی، ناز من !

۶
ای بسا شبها که با رؤیای من خوابیده‌ای

عاقبت با من شبی فردا نکردی ، ناز من !

۷
گفته بودی دوست داری بشنوی آوای من

عاقبت سودی از این سودا نکردی ، ناز من !


#علی_عمرانی ( فاخر )
سنقر ۹۶/۱۲/۲۳
954 views17:32
باز کردن / نظر دهید
2021-06-15 20:32:07
@sonqorlolar

انسان‌های متعددی در خانه‌اش آمد و شد داشتند اما این یکی با دگران فرق داشت...
بوی اشنایی...
پیغام آور جانانه‌ای..
قاصد خوش خبری را می‌مانست که امید وصال در کلامش آمیخته بود.

حس غریبانه‌ای نهیبش می‌زد تا راز نهفته‌ی پنجاه ساله باز گوید .

شاید دست طبیعت باشد که یکی از بستگان یار را سر راهش قرار داده است.

آن‌چه را نباید به زبان آورد... پرده بر افتاد...
مستور عیان گشت...

میهمان با متانت نیوشید و قاصدی شد به سوی یار....

★★★

پیر مرد نه شوقی در دل دارد و

نه از ان صدای داوودی در ته گلو چیزی مانده

دیگر از آن جوان بزله‌گو و هنرمند و شوخ و شنگ خبری نیست.

حال او از راز دل دخترک روشندل در دهه‌های گذشته آگاه شده و به قاصد مهربان قول داده در اولین فرصت به دیدار پیر زن بشتابد .
که شاید آخرین آرزوی وی که شنیدن یکبار ، فقط یکبار دیگر صدای اوست را جامه‌ی عمل بپوشاند.

در تابستانی مسافر دیارش بود و عزم داشت به عهدش وفا کند.

اما امان از طبیعت بکر و باغهای خیال انگیز اۆچ دئیرمان

امان از خُنکای شبهای تابستان سنقر....

شبی میهمان این عزیز ، روزی گل سر سبد آن جمع ، و شبی دگر در مجلسی دگر

روزها در پی هم گذشت و هر روز وفای به عهد به فردا موکول شد تا این که با دستان خالی راهی گشت.

و باز پیر زن در انتظار کشنده....

شاید این ره جاوید ماندن نام عشاق باشد.

" خوشا عشق و خوشا ناکامی عشق" *


چند ماهی از این واقعه گذشت.

زمستان بود و دشت و دمن در خلعت سپید و یکرنگی ، سرنوشت هم می‌رفت تا پیر زن را عکس بختش برای همیشه سپید پوش کند.
نفسش به شماره افتاده بود و می‌رفت تا راهی سفر گردد.

قاصد مهربان پیرمرد را با خبر ساخت :
بشتاب که جای درنگ نیست ،
با اولین وسیله‌ی نقلیه خود را به سنقر رساند.

شامگاه بود و سوز و سرما ،
وعده‌ی دیدار برای فردا صبح گذاشته شد ، دسته گلی و بشارت کلامی....

اما دریغ و صد افسوس دست سرنوشت با بی رحمی تمام آخرین خواسته‌ی پیرزن محجور و پاک‌باخته را به یغما برد .

و در حسرت نیوشیدن کلامی از یار دیرینش به دیدار حق لبیک گفت و چشم دل را بشارتی در آسمان‌ها داد.

وقتی پیرمرد به منزلگه وی رسید پیکر بی‌جانش را از کلبه برون آورده و تشییع می‌کردند.

" آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا " *

انگاری روح از کالبد او نیز خارج گردید جای درنگی نبود با دلی پر از درد و اندوه و حرمان بی هیچ گفت گویی هم چون رباتی بی روح راهی ترمینال گشت و دیارش راترک کرد.

" از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
یادگاری که در این گنبد دوار بماند "

۱ -- حافظ
۲ -- شاملو
۳-- مهدی سهیلی
۴ -- شهریار
۵ -- حافظ
72 viewsedited  17:32
باز کردن / نظر دهید
2021-06-15 19:56:40
@sonqorlolar

دختری جوان و روشندل عاشق جوانی خوش صدا شده بود اما آن‌چه تقدیر رقم می‌زد غیر این بود.

حجب و حیا از یک سو ، چشمان نابینایش از سوی دیگر مانع این بود تا راز دل با کسی بگشاید.

عقل بر احساس غالب گشت ،

روزن امیدی در این عشق یکسویه نبود ،

تو کجا و اون کجا ؟!

از ابراز چنین عشقی جز رسوایی چیزی نمی‌یافت ،

پس سکوت کرد و آن را در دل نهفت.

" عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد " *


رازش را نباید کسی میدانست.
او ناکام مانده بود و باید می‌ساخت و می‌سوخت.

★★★


جوان در پی سرنوشت خویش در میان جمعیت تهران بزرگ گم شد بی آنکه قدر موهبت خدادادی را بداند.

بی آنکه از صدای خویش بهره‌ای ببرد.

بی آنکه بداند در موطِن خویش یکی انتظار نیوشیدن بیتی ، مصرعی ، حتی کلامی از آن حنجره‌ی طلایی‌ست .

اکنون او مردی شکسته را می‌ماند و در کانون گرم خانواده‌ای پر اولاد دوران پیری را سپری می‌کند. ولی دیگر انگشتانش نای نستعلیق و نسخ و ثلث را ندارند.

و اما هنوز نمی‌داند....

گرد پیری بر سر دختر نیز نشسته و گیسوانش را هم رنگ دندانهایش کرده است کلبه‌اش میعادگاهِ عاشقان طریقت و متوسل به ذات کبریایی‌ست.

نوری در نهان‌خانه‌ی چشم دلش نهفته دارد ،
رازی سر بسته و مکتوم ،
عشقی پاک و بی الایش ،
عشقی ناب و بی خدشه...

نیم سده‌ای از ان روزگاران می‌گذرد ،
جسمش نیز هم چون روحش نحیف گشته ، دیگر پایِ‌راهواری نیز برایش نمانده است .

سالهای متمادی دلداده‌اش در هیبت شاهزاده‌ای با اسب سپید و جادویی از راه رسیده و وی قه‌قه زنان ، پاکوبان ، رقص‌کنان ، دست در دست تا بیکران عالم پندار با وی هم گام گشته بود .
ابرها همچون فرش زیر پایشان گسترانیده و کوه‌ها به نظاره ایستاده بودند ،
چنان از جنگل و رودخانه عاشقانه و بی‌پروا گذشته که جمله پریان انگشت حیرت گزیده و مستأصل گشته بودند...

دریغا
دریغا که این‌ها همه رویایی بیش نبود.
در دل می‌گریست و آتش عشقش به خاموشی می‌گرایید.

" شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد. "

★★★


دیگر آفتاب عمر پیر زن رو به افول بود و روزگار را با تنگدستی می‌گذرانید .
گه گاهی دستی مهربان دربِ کلبه‌اش را می‌گشود و جویای احوالاتش می‌شد.

@sonqorlolar
77 viewsedited  16:56
باز کردن / نظر دهید
2021-06-15 19:51:53 #وعده‌ی_دیدار

تنها صداست که می‌ماند

دخترک عاشق شده بود...

دخترکی کور شیفته‌ی صدای او گشته بود.

وقتی آوایش از مناره‌های مسجد محل ، به هنگام اذان در فضا طنین افکن می‌شد ، دل دخترک همچون گنجشکی به تب و تاب می‌افتاد.
( حی علی خیر العمل....)

در شبهای محرم به امید شنیدن صدای داوودیش در میدان وسط شهر بست نشسته و چشم دل به راهش فرش می‌کرد وقتی صدایش از بلندگو به گوش می‌رسید و در هیاهوی دسته‌های عزاداری گم می‌شد انگار فقط صدای اوست که می‌شنود بی کم و کاست اشعار مذهبی را به ذهنش می سپرد :
بیا مادر از حرم بیرون
سرو بستانت می‌رود میدان... ؛

آوازش دیگر هیچ....

تحریرهایش همه را به ملکوت اعلی سوق میداد .
دخترک دوست نداشت آوازش به گوش همگان برسد زیرا که بیم آن داشت رقیبی ، بیگانه‌ای ،غریبه‌ای ، وی را برباید .
این تشویش و اضطراب چنان بر وجودش مستولی می‌گشت که گاه تا کله‌ی سحر خواب را از دیدگانش می‌ربود.

__ عاقبت نیز چنین گشت.

دست روزگار جوان خوش صدا را روانه‌ی پایتخت کرد .
او هنرمند بود و با خوشنویسی و نقاشی روزگار را می‌گذرانید و در سنقر آنروز جایی برای ارائه‌ی هنرش نیافت لذا بار سفر بسته و راهی غربت شد .

بی آنکه بداند دختری دل در گرو او دارد .

زین پس او ماند و غم و هجر و تنهایی....

و راز عشقش همچون مرواریدی در صدف....

بی هیچ گفت و گویی....

@sonqorlolar
75 viewsedited  16:51
باز کردن / نظر دهید
2021-06-15 19:47:59 " آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه‌ی کار به نامِ منِ دیوانه زدند " *

و اما این داستان ....
عشق و علاقه‌ی دختریست روشندل به جوانی هنرمند و خوش صدا ، که حکایت آن لابه‌لای خشتهای کوی و برزن همین شهر مدفون شده ، بی آنکه نام و نشانی از خود بر جای بگذارد.
از آنجایی که ابراز عشق دختر به پسر در محیط‌های کوچک ، خلاف عرف و شرع و به دور از انتظار عوام بوده و از سویی دیگر ، چشمان نابینا و حجب و حیای وی باعث می‌شود تا این راز مکتوم و دست نخورده در قلب دختر بماند.تا اینکه سرنوشت آنرا بر ملا ساخته و نام وی در بین عشاق تاریخ همچون ...
بیژن و منیژه ، وامق و عذرا ، خسرو و شیرین ، ویس و رامین ، زهره ومنوچهر ، شیرین و فرهاد و لیلی و مجنون به ثبت برسد.

هر چند این عشق یک طرفه بوده و جوان تا اواخر عمر دختر از این احساس خبردار نبود . ولی بر آن شدم تا داستانی کوتاه ولی تقریبا حقیقی به قلم ناتوان خویش بنگارم که راوی داستان شخص سوم است و قبلا در باره‌ی همین داستان جناب #علی_عمرانی بنا به درخواست مرد داستان غزلی زیبا از زبان وی سروده و تقدیم ایشان کرده بودند.
و با شرح موضوع از طرف این حقیر به جناب #یوسف_وکیلیان. ، ایشان نیز قصیده‌ای از زبان دختر داستان سروده و تقدیم روحِ پاک وی کردند.
که هر سه روایت را تقدیم مردم پاک و بی آلایش دیارمان #سنقر عزیز می‌نماییم به امید اینکه مورد قبول واقع شده و جایی در بین داستانهای فولکلوریک منطقه باز کرده و روح آن.عزیز پاک باخته نیز خشنود گردد.
سنقر آذرماه ۱۳۹۷
#سعید_خورشیدی
81 views16:47
باز کردن / نظر دهید