@sonqorlolar انسانهای متعددی در خانهاش آمد و شد داشتند اما | فولکلور سونقور
@sonqorlolar
انسانهای متعددی در خانهاش آمد و شد داشتند اما این یکی با دگران فرق داشت... بوی اشنایی... پیغام آور جانانهای.. قاصد خوش خبری را میمانست که امید وصال در کلامش آمیخته بود.
حس غریبانهای نهیبش میزد تا راز نهفتهی پنجاه ساله باز گوید .
شاید دست طبیعت باشد که یکی از بستگان یار را سر راهش قرار داده است.
آنچه را نباید به زبان آورد... پرده بر افتاد... مستور عیان گشت...
میهمان با متانت نیوشید و قاصدی شد به سوی یار....
★★★
پیر مرد نه شوقی در دل دارد و
نه از ان صدای داوودی در ته گلو چیزی مانده
دیگر از آن جوان بزلهگو و هنرمند و شوخ و شنگ خبری نیست.
حال او از راز دل دخترک روشندل در دهههای گذشته آگاه شده و به قاصد مهربان قول داده در اولین فرصت به دیدار پیر زن بشتابد . که شاید آخرین آرزوی وی که شنیدن یکبار ، فقط یکبار دیگر صدای اوست را جامهی عمل بپوشاند.
در تابستانی مسافر دیارش بود و عزم داشت به عهدش وفا کند.
اما امان از طبیعت بکر و باغهای خیال انگیز اۆچ دئیرمان
امان از خُنکای شبهای تابستان سنقر....
شبی میهمان این عزیز ، روزی گل سر سبد آن جمع ، و شبی دگر در مجلسی دگر
روزها در پی هم گذشت و هر روز وفای به عهد به فردا موکول شد تا این که با دستان خالی راهی گشت.
و باز پیر زن در انتظار کشنده....
شاید این ره جاوید ماندن نام عشاق باشد.
" خوشا عشق و خوشا ناکامی عشق" *
چند ماهی از این واقعه گذشت.
زمستان بود و دشت و دمن در خلعت سپید و یکرنگی ، سرنوشت هم میرفت تا پیر زن را عکس بختش برای همیشه سپید پوش کند. نفسش به شماره افتاده بود و میرفت تا راهی سفر گردد.
قاصد مهربان پیرمرد را با خبر ساخت : بشتاب که جای درنگ نیست ، با اولین وسیلهی نقلیه خود را به سنقر رساند.
شامگاه بود و سوز و سرما ، وعدهی دیدار برای فردا صبح گذاشته شد ، دسته گلی و بشارت کلامی....
اما دریغ و صد افسوس دست سرنوشت با بی رحمی تمام آخرین خواستهی پیرزن محجور و پاکباخته را به یغما برد .
و در حسرت نیوشیدن کلامی از یار دیرینش به دیدار حق لبیک گفت و چشم دل را بشارتی در آسمانها داد.
وقتی پیرمرد به منزلگه وی رسید پیکر بیجانش را از کلبه برون آورده و تشییع میکردند.
" آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا " *
انگاری روح از کالبد او نیز خارج گردید جای درنگی نبود با دلی پر از درد و اندوه و حرمان بی هیچ گفت گویی هم چون رباتی بی روح راهی ترمینال گشت و دیارش راترک کرد.
" از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند "
۱ -- حافظ ۲ -- شاملو ۳-- مهدی سهیلی ۴ -- شهریار ۵ -- حافظ