Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۹۸ #به_قلم_شهرزاد_فاطمه #کپی_ممنوع عصام ︎ 'بی مورد ا | رمان تقدیر عشق




#پارت_۹۸
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


عصام ︎ "بی مورد انقدر با موی من بازی نکن / دکترم گفته برایم بی قراری خوب نیست"
سخن حال فاطمه است ها داداش ولش کن هی زرت و زرت گرفتیش بغلت نترس بابا مرغ دیگه از قفس نمی پره
ایشی گفتم که همه خندیدند.
محمد ︎آقا من ولش نمیکنم،نمیکنم
عصام ابرویی بالا انداخت و با لحنی غیرتی شبیه برادر ها گفت:
عصام ︎پس بهتره ما دیگه بریم،فاطمه جان بلند شو
محمد ︎عصام جان شیرین میزنی چیزی خوردی؟
ساحل جوری عصامو نگاه کرد که سریع گفت:
عصام ︎محمد جان بهتره من و خانومم شما دوتا مرغ مسلک رو تنها بذاریم و بریم به انجام امورات شرعیمون برسیم
ساحل مشت محکمی تو بازوش زد که همه از خنده ریسه رفتیم.مساحل و عصام که رفتند.ِآنا و نگین هم اصرار داشتن کنارم بمونن اما بهشون گفتم نمیخوام فرصت اینکه محمد کنارم هست رو از دست بدم پس شما برید من خودم خبرتون میکنم.بماند که چقدر مسخرم کردن اما واسه من مهم نبود.
حامد هم که آخرین محبتشو در حقم کرده بود و منو به محمد رسونده بود و من از طرفی ازش ناراحت بودم و از طرفی ممنونش.خداراشکر که همشون موقعیت رو درک کردن و مارو با هم تنها گذاشتن،بعد از مدت ها به این کنار هم بودن نیاز داشتیم.
خواستم چشمامو روی هم بزارم و استراحت کنم که صدای گوشیم بلند شد.
من ︎محمد اگه ممکنه گوشیه منو بده
محمد ︎اصلا ممکن نیست
من ︎عه محمد ساعت ۷ هست هوا تاریک شده ممکنه مامانم زنگ زده باشه
محمد با بی میلی تمام گوشیمو به دستم داد.
سرم درد میکرد و می ترسیدم مامان از تن صدام بفهمه و نگران بشه.
گوشیو به سمت محمد گرفتم و گفتم:
من ︎محمد تو جواب بده یچیزی سر هم کن بگو
محمد ︎اونوقت مامانت نمیگه دختر من کنار این مرد غریبه چی کار میکنه؟
پوفی کشیدم و گفتم:
من ︎اگه الانم حالمو بفهمه خیلی بهتره یا لا اله الا الله اصلا خودم جواب میدم
و قبل اینکه محمد که از حرفش منصرف شده بود گوشیو بگیره جواب دادم و سعی کردم صدام با انرژی ترین صدایی باشه که میتونستم داشته باشم.
من ︎جانم مامان
مامان ︎بی بلا باشی مامانی،تولد تموم نشد؟
من ︎چرا مامان یه نیم ساعت دیگه حرکت میکنم میام خونه
مامان ︎از طرف من به استادت تبریک بگو و زودی هم بیا مهمون داریم
من ︎اوفف مامان میدونی اصلا حوصله مهمون ندارما
مامان ︎تو حالا بیا راجب اونش بعد حرف می‌زنیم
موبایلو قطع کردم و به محمد کنجکاو چشم دوختم.
من ︎باید منو ببری خونه
محمد ︎نچ نمیری،از اولشم قرار نبود بزارم بری حالام که انقدره ناز و عشوه می ریزی قطعا امشب پیش خودمی
بجای اینکه جبهه بگیرم براش با لحن خبیثی گفتم:
من ︎جووون یه مرد شیطون امشب هوای منو کرده ولی من شرمندشم چون باس برم
محمد با لحن مرموز تری گفت:
محمد ︎خیلی خب یه شرطی داره فقط
پرسشی نگاش کردم که با لبخندی گفت:
محمد ︎۳ روز دیگه هنوزم تعطیلی داریم ۱۴ هم دانشگاه شروع میشه و تو ۱۵ ام منو به خونتون دعوت میکنی این طوری میشه که میگی کلاس خصوصی داری
با چشمای گرد نگاش کردم که گفت:
محمد ︎خود دانی یا این جوری یا هیچ جوری

بالاخره هر طور بود منو راضی کرد و بعد از کارای ترخیص همراهش رفتم تا منو برسونه خونه.
حامد عوضی هم که پیداش نبود و بنظر می رسید خودشو الکی سرگرم بیمارای دیگه کرده بود. می ترسید منو بیینه پوستشو بکنم گرچه قصدم همین بود ولی بالاخره که من می بینمت آقا.