Get Mystery Box with random crypto!

#پارت_۱۰۲ #به_قلم_شهرزاد_فاطمه #کپی_ممنوع محمد با تواضع گف | رمان تقدیر عشق




#پارت_۱۰۲
#به_قلم_شهرزاد_فاطمه
#کپی_ممنوع


محمد با تواضع گفت:
محمد ︎حقیقتا از قبل هماهنگ شده بود ولی من تایم آزاد نداشتم این شد که افتاد برای شب بازم عذر میخوام مزاحم شدم.
بابا خواهش میکنمی گفت.
توی دلم بمب خنده بود.قطعا هماهنگ شده بود استاد جوونم اگر بابا بفهمه واسه چی اومدی مگه میشه اینطوری خونسرد برخورد کنه؟
محمد با بقیه هم احوال پرسی کرد و همین که چشمش به روشا افتاد با تعجب گفت:
محمد ︎خانوم ضیاء شما آبجی فاطمه خانوم هستید؟
روشا ︎خوش اومدید آقای پاکزاد بله من آبجی فاطمه ام
محمد آهانی گفت که روشا باز شروع کرد به خودشیرینی:
روشا ︎در واقع فاطمه زیاد از شما صحبت می‌کرد ولی نمیدونستم منظورش شما هستید.
محمد یه تای ابروشو بالا انداخت و من دلم غنج رفت براش چه قدر جذاب بود.
روشا رو یادم باشه بعدا از قسمت شیردانش دارش بزنم تا با زبان سرخ سر سبز خودش رو به دست بنده نده.
محمد ︎لطف دارن به من
مامان ︎اینطور که معلومه دوتا همکار همو پیدا کردن.بفرمایید بشینید من ازتون پذیرایی کنم
محمد ︎بیشتر از این مزاحم نمیشم کلاسمو باید شروع کنم یه کلاس دیگه هم دارم
مامان ︎پس شما برید تو اتاق من یچیزی میارم گلوتون خشک نشه
اوفف مامان گیر داده بودا
از مامان تشکر کرد و من بعد از اینکه اتاقمو نشونش دادم برگشتم تا به مامان خانوم کمک کنم.
نگاهم به مامان بود که داشت ظرف میوه رو از آلبالو پر میکرد.
وای محمد به آلبالو حساسیت بدی داشت اینو همون روز اول آشنایی گفته بود.
سریع ازش گرفتم و گذاشتم تو یخچال
مامان همینطور که با تعجب نگام میکرد گفت:
مامان ︎چکار میکنی؟
من ︎مامان بسشه مگه دامادته این همه میوه گذاشتی این آلبالو ها مال خودمه به کسی نمیدم لطف کن براش پرتقال بذار
مامان ︎خجالت بکش حالا انگار خودش پول اینارو میده که حرصشم میخوره مگه پول دادی بچه رو خریدی؟
تو دلم گفتم خریدمش مامان خریدتم بناممه
پوفی کشیدم و بابا مامان از آشپزخونه زدیم بیرون.
من رفتم توی اتاق تا ظاهرا کلاسمونو شروع کنیم.
وارد اتاق که شدم با نگاه زیر ذره بین محمد روبرو بودم.عمیق به وسایلای اتاقم نگاه می‌کرد و حواسش به من نبود.
ظرف میوه رو روی میز گذاشتم که حواسش جلب من شد.
من ︎چیه؟خوشتیپ دیدی آور دوز کردی؟
محمد ︎لامصب اتاقت فاز انرژی رو بالا میبره
من ︎شاید که فاز رو بالا میزنه بنظرم
لبخند شیطونی زد و گفت:
محمد ︎صد در صد و این کلکسیون کلاهات خیلی کامله
من ︎پس که چی الکی نیست مامانم منو پسر خونش صدا میزنه
آروم بهم نزدیک شد.من کنار دیوار بودم و اون هی بهم نزدیک و نزدیکتر میشد تا جایی که من بین اونو دیوار توانی برای نفس کشیدن نداشتم.
ترسیده بودم هنوزم ازش می ترسیدم از این تنها شدن ها با اون تجربه خوبی نداشتم.
سرمو بلند کردم و نگاهم به چشماش افتاد.شالمو کنار زد و بوسه ریزی روی گردنم کاشت که بدنم لرزید.دلم، قلبم لرزید.
مگه غیر این بود که من مالامال مال اون بودم.شک نداشتم اگه ساحل اینجا بود قطعا باز شروع می‌کرد به نصیحت کردن که ای بابا شما محرم نیستید و این روابط درست نیست اما اونم دیگه خیلی وقت بود که با منو آنا راه اومده بود و به نوعی به اعتقادمون احترام می‌گذاشت.
محمد پیشونیشو به پیشونیم چسبوند و نفس گرمشو توی صورتم پخش کرد.حالی به حالی شدم و همه چیزو جز خودش فراموش کردم.
با دستاش کمرمو قفل کرد و کنار گوشم پچ زد.
محمد ︎چیه شیطون؟
صورتمو کج کردم که موهام توی صورتم پخش شد و جلوی دیدم رو گرفت.
با انگشتاش موهامو کنار زد و روی موهام رو بوسید.
مطمئن بودم اگه یه دقیقه دیگه تو این حالت باشیم کار دست خودمون می دیم و اون اتفاق گناه آلود ممنوعه ای که نباید بیفته می افتاد.
اومدم از زیر دستش کنار برم که منو محکم تر گرفت و به خودش چسبوند.
مفهوم این آغوش چیزی جز دلتنگی نبود.دلتنگی که چند ماه بود بالاخره امروز به پایان رسیده بود و انگار قصد برطرف شدن نداشت.
محمد ︎نمیذارم بری این لباس صورتی زیادی قرنیمو به بازی گرفته
قبل اینکه حرفی بزنم لبای گرمش روی لبام نشست و من انگار جریان برق بهم وصل کرده بودن.چطور میشد به بوسه هاش پاسخ نداد اما سوخت؟بی اختیار همراهی کردم که خوشش اومد و کمرمو چنگ زد.
با دست آزادش کش موهامو کامل باز کرد و ازم جدا شد و با خنده گفت:
محمد ︎اینطوری بهتره
من ︎میدونم
محمد ︎که اینطور؟
اوهومی گفتم که با نوازش دستش روی بدنم خشک شدم.
محمد ︎خیلی دلتنگت بودم دیگه نمیخوام بیشتر از این ازت دور باشم تو این یکی دوهفته آینده از مامانم میخوام که با خانوادت صحبت کنه.
رنگ از رخم پرید.اگر محمد متوجه جریان خواستگاری امشب میشد چی میشد؟
با استرس گفتم:
من ︎منم دیگه تحمل یه لحظه دوریتو ندارم خودم با خانوادم حرف میزنم.
یه لحظه حس کردم سایه ای زیر در افتاد.یا روشا بود که مامور مامانم میشد یا خود رئیس جمهور بود.از الفاظی که به مامان نسبت داده بودم خندم گرفت.