نمیخواهم تداومِ آرزوهای نارسیده و تمنّاهای برنیامدهام باشی... همین که خودت را و سرشتِ راستینات را زندگی کنی، کافی است. همین که بکوشی بذرهای نهفته در ژرفنای فطرت خود را شکوفا کنی...
دخترکم! امروز کوچکتر از آنی هستی که منظورم را دریابی؛ اما اگر به لطف خدا بزرگتر شدی، تسلیمِ شادیها و خوشبختیهایی نشو که جهانیان بر تو تحمیل خواهند کرد. ما آدمهای پیرامونی، رفتهرفته بالهایت را خواهیم چید، و اسمش را #تربیت خواهیم گذاشت. ما مدام در گوشات خواهیم خواند که "تو دیگر بزرگ شدهای" و نباید با مورچههای لبِ حوض حرف بزنی! قدرتِ تکلّمِ عمیقتر را از تو خواهیم گرفت و به جایش لذتها و خوشباشیهای مستقر در سطحِ زندگی را جایگزین خواهیم کرد: لذتِ صدآفرینِ معلم را؛ لذتِ برنده شدن در یک رقابت را؛ لذت خودآرایی و خودنمایی و دیده شدن را؛ و...
اما تو تسلیم نشو!... چشم در چشمهایمان بدوز و قاطعانه بگو: "در ژرفنای نهادِ من، سرچشمهی سرور و سعادتِ ازلی جاریست. من، حوّاترین گلِ عالم و امتدادِ شعرِ آدمم، اگر شما به نامِ تربیت، اهلیام نکنید!... کافیست نگذارید ضایعاتِ خوشرنگ و موهومِ جهان، بر چشمهی جوشانِ فطرتم آوار شوند؛ آنگاه خودبخود مسروره و سعیده خواهم بود. ما کودکانِ معصوم را تشویق به پیشرفتهای خودتان نکنید، بگذارید برگردیم و با کفشدوزکِ نشسته بر ساقهی گوَن، همکلام شویم. ما زبانِ مور میدانیم و خودبخود سلیمانیم؛ اگر شما تربیت را در بازگشت به چشمه معنا کنید، نه در چیدنِ بالهای کبوتر برای اهلیِ جامعه کردنش!"...