«توسعه و روشنفکران» اگر بپرسیم مهمترین پرسش ایران در دو سدۀ | تاریخاندیشی ــ مهدی تدینی
«توسعه و روشنفکران»
اگر بپرسیم مهمترین پرسش ایران در دو سدۀ اخیر چه بوده، چه جوابی میدهید؟ جواب برای من روشن است. ایران یک مسئله داشت و آن تکمسئله «توسعه» بود. لازم نیست خیلی راه دور برویم. حوالی سال ۱۳۰۰ اگر کسی میخواست از تهران به شیراز برود یک ماه در راه بود. هر گوشۀ این سرزمین دست میگذاشتید، معضل توسعه بود. اصلاً معضل ایران از میانۀ قرن نوزدهم این بود که در برابر دنیای مدرن که با سرعت پیش میرفت، چه باید میکرد. هر بلایی سرمان میآمد ــ و آمده است ــ در این شکاف ریشه داشت. تمام تاریخ معاصرِ ایران را میتوان حول محورِ «مسئلۀ توسعه» فهمید و تعریف کرد.
به همین دلیل هر کس در ایران زبان میگشود و دربارۀ ایران حرفی میزد، باید به این پرسش پایهای پاسخ میداد که تکلیف توسعه چیست؟ چگونه باید هر چه سریعتر توسعهای پایدار و شتابان داشته باشیم. وظیفۀ اصلی سیاستمداران ــ و فعالان سیاسی ــ این بود که پاسخی برای این پرسش داشته باشند. اما یک گروه دیگر هم بودند که بسیار سخن میگفتند، دستبهقلم بودند، سخنرانان و نویسندگان توانمندی بودند، همیشه در موضع اپوزیسیون نشسته بودند و با این ویژگیها عجیب دل جامعه ــ به ویژه جوانان ــ را میبردند. معمولاً در تعبیری کلی عنوان «روشنفکران» به این گروه داده میشد.
یک روز جامعه ذهن و زبانش را سپرده بود به این گروه، اما وقتی چند دهه گذشت و مشخص شد مدینۀ فاضلهای که آنها روی کاغذ کشیده بودند پوچ بوده، جامعه کینهای علیه آنها به دل گرفت. از این حب و بغض اگر بگذریم، به گمان من بزرگترین ایراد این روشنفکری این بود که دغدغۀ توسعه نداشت یا دستکم واقعاً از معضلات توسعه باخبر نبود. برای کسی که قرار است فقط سخن بگوید و بزرگترین درگیریاش فقط با همکاران روزنامه و انتشارات یا دانشگاه است، نظریه دادن آسان است. اما «دغدغۀ توسعه» به معنای واقعی کلمه یعنی همین که یک نفر دقیق بدانید هنگام اجرای ایدهها چه جزئیات دشوار و چه مشکلات لاینحلی وجود دارد.
نقد اصلی نسبت به روشنفکران این است که برنامهای برای توسعه نداشتند؛ یا توسعه را بدیهی میانگاشتند (به عنوان امری که خودبخود رخ میدهد) یا راهحلهایشان برای توسعه یوتوپیایی بود؛ یعنی فارغ از واقعیتهای تاریخی، فرهنگی، اجتماعی و سیاسی (داخلی و خارجی). این در حالی است که ایران به راستی کلافی سردرگم است. روشنفکران لازم نبود در عمل با این کلاف سردرگم درگیر شوند، چون روی کاغذ هر گرهی را میشد انکار کرد یا با چرخش قلم ــ با دو آرایۀ ادبی ــ باز کرد. اما در ایران واقعی گره بر گره میماند و به اوامر نویسندۀ خوشقریحۀ ما گوش نمیداد.
به این ترتیب روشنفکران به آسانی میتوانستند در «کشف و شهود اولیۀ خود» بمانند. یعنی میتوانستند به جای درگیری با جزئیات نفسگیر توسعه، فکرشان را درگیر مفاهیم انتزاعی زیبای خود کنند: عدالت، استقلال، استعمارستیزی، سعادت، آزادگی و... بدینسان آرمانی ساده، جذاب، گیرا، روشن و پرطرفدار، جایگزین واقعیتهای پیچیده، حوصلهسربر، خستهکننده، غامض و بیطرفدار میشد. واقعیت مانند کیسههای شن در بالن است، وقتی آنها را بیرون بیندازید، بالن اوج میگیرد. میرود بالا و بالاتر. روشنفکران ما نیز واقعیت را کیسه کیسه بیرون انداخته بودند و بالا و بالاتر میرفتند و طبعاً هر چه بالاتر میرفتند بیشتر حس دانای کل مییافتند.
در این میان، تقسیمبندیهای سیاسی هم همهچیز را خرابتر میکرد. میشد همۀ پیچیدگیها را با چوب جادوی «استبدادستیزی» دود کرد. به همین دلیل بهترین زاویهدید برای اینکه بدانیم یک دولت توسعهگرا چه مشکلاتی میتوانست داشته باشد، بررسی سیاستهای دولت مصدق است؛ همان دولتی که در نظر بخش بزرگی از روشنفکران دهههای سی تا پنجاه (منهای تودهایها) دولتی ایدئال بود. عموم دولتمردان همراه مصدق مردان درستکاری بودند، اما اگر معضلات خاص دولت مصدق درباره نفت را کنار بگذاریم و به مسائل عمومی دولت او بپردازیم میبینیم او با چه مشکلات لاینحلی روبرو بود. سادهترین نمونه تعامل مصدق با روحانیت بود. حتی اگر مصدق با شاه درگیر نمیشد، خیلی زود با روحانیت درگیر میشد. شاه دو دهه طول کشید تا با روحانیت درگیر شود، اما مصدق در عرض یک سال با روحانیت درگیر شد.
البته مصدق بسیاری از معضلات خود را به بهانه نفت به آینده موکول میکرد و در بسیاری مسائل هم به دلیل درگیریهای بزرگتر اصلاً وارد مناقشه نمیشد (و به وزرایش توصیه میکرد: «ول کنید آقا! الان وقت این مناقشات نیست!»). برای مثال، فدائیان اسلام از مصدق خواستند قوانین اسلام را پیاده کند، مصدق نگفت نمیکنم، فقط آنها را به آینده حواله داد. گفت فعلاً با انگلستان درگیریم، بگذارید مشکل نفت حل شود، بعد... اما آیا بعدی وجود داشت؟ مصدقِ لائیک قوانین اسلام را پیاده میکرد؟