Get Mystery Box with random crypto!

🌫زندگی مه آلود🌫

لوگوی کانال تلگرام theblindtexts — 🌫زندگی مه آلود🌫 ز
لوگوی کانال تلگرام theblindtexts — 🌫زندگی مه آلود🌫
آدرس کانال: @theblindtexts
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 114
توضیحات از کانال

نوشته های یک نابینا

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

2

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2022-01-23 09:55:05 دکلمه ای دلنشین از شادروان #مهران_دوستی
206 views06:55
باز کردن / نظر دهید
2022-01-22 07:50:11 ضبط صوت توشیبا و نوارکاست مکسل و صدای مرجان


صبح‌های سرد زمستان خواب‌وبیدار غلت می‌زدم و پتو را می‌کشیدم تا زیر چانه‌ام. بوی نان سنگک و دود رقیق سیگار ریه‌ام را پر می‌کرد، آمیخته می‌شد با صدای بی‌کیفیت نوارکاست قدیمیِ مکسل و صدای سوختۀ سوسن. مادر از آشپزخانه صدایم می‌کرد. چشمانم را به زور باز می‌کردم. سفرۀ کوچکی کنارم پهن بود. پیام و پیمان مدرسه بودند و مادر در آشپزخانه مشغول کار بود.
خوابالود از رختخواب بیرون می‌آمدم از کنار سفرۀ نان ‌و پنیر مادر رد می‌شدم، از روی موکت‌های خاکستری راهرو می‌گذشتم و تن رخوتناکم را می‌کشاندم به آشپزخانه. آشپزخانۀ مه گرفته از بخار سماور و دود سیگار. مادر سیگارش را خاموش و لای پنجره را باز می‌کرد. مرا بلند می‌کرد، می‌نشاند روی کابینت کنار ضبط صوت یک‌کاستۀ توشیبا. موهای سیاهش را می‌داد پشت گوشش، دست خیسش را می‌کشید به صورتم و موهایم را مرتّب می‌کرد. نوار کاست را عوض می‌کرد و مرجان می‌خواند:
خونه خالی خونه غمگین
خونه سوت‌و‌کوره بی تو
رنگ خوشبختی عزیزم
دیگه از من دوره بی تو

خمیازۀ زمستان، بوی صبح سرد. بوی چای تازه‌دم. بوی مایع ظرفشویی، صدای ماشین رختشویی سطلی. صدای شرشر آب. بخار آب جوش. قل‌قل سماور. صدای کاسه بشقاب که جابه‌جا می‌شد. آشوبی سرزنده و پُرشوروحال؛ فوران زندگی. زندگی که آمیخته بود به صدای بم و غمناک مرجان:
تو با شب رفتی و با شب
میای از دیار غربت
توی قلب من می‌مونی
پر غرور و پر نجابت

چشم می‌دوختم به ضبط صوت کهنۀ توشیبا و گوش می‌سپردم به صدای مخملین مرجان که بوی عشقی خونالود می‌داد. چای شیرینم را لب می‌زدم و لقمۀ کوچک نان ‌و پنیر را که از دستان سپید مادر گرم بود فرو می‌دادم.

مادر از خانواده‌ای ارتشی بود و شاه‌دوست. پدر از خانواده‌ای بسیار مذهبی. پدر که جوانی مهربان و نجیب بود عاشق مادرم که زنی قرتی بود شد و شیخ صنعان‌وار دنبالش راه افتاد. روزها با مادرم به کافه رفت و شب‌ها دهانش را آب کشید و نماز خواند. رو تُرُش کردن خانواده‌ها به جایی نرسید و آن‌دو با هم ازدواج کردند. انقلاب شد. مادر ضدّ انقلاب بود و پدر حزب‌ اللهی. در گرماگرم ماه‌های نخست انقلاب مادر پنجره را باز می‌کرد، فریاد جاوید شاهش سینۀ آسمان را می‌شکافت و گوش پاسدارها را کر می‌کرد. پدر با التماس ساکتش می‌کرد و به پاسدارها که می‌خواستند پاشنۀ در را از جا درآورند می‌گفت زنش دیوانه است تا مادر را رها کنند.
دو بچّه داشتند و اختلاف سلیقه نه تنها بینشان جدایی نینداخته بود که آتش عشق‌ را افروخته‌تر کرده بود. هر دو هر چه نمی‌دانستند راه و رسم دیوانگی را خوب بلد بودند. شب دعوا می‌کردند و فردا نزدیک ظهر پدر کار را نیمه‌کاره رها می‌کرد و با گردن کج برمی‌گشت خانه. برمی‌گشت و می‌دید مادرم لباس‌هایش را اتو کشیده، خورش دلخواهش را بار گذاشته و منتظر نشسته...
پس از هر قهر و آشتی عشق مثل پلوی دم کشیده ریع می‌کرد و عطرش تندوتیزتر می‌شد. صلح می‌کردند و باز پس از چند روز، روز از نو و روزی از نو. زیبایی خیره‌کننده و سر لخت و پای بی‌جوراب مادر حسادت پدر را به جوش می‌آورد و جرقۀ جنگ‌های بعدی می‌شد...

پدر در همان گیرودار تجزیه‌طلبی‌های اوّل انقلاب به فرمان امامش لبیک گفت. قید مهندسی در صنایع هواپیمایی را زد. رفت به کردستان و پس از چند روز کشته شد. مادر ماند با دو پسر کوچک و من در شکمش. مادر ماند با لباس پاره و خونین عشقش در دست. مادر ماند با ضبط صوت توشیبا، نوارهای کاست مکسل، رمان‌های ر.اعتمادی و کتاب‌های ذبیح‌ الله منصوری. سیگار دود می‌کرد و مرجان گوش می‌داد. نماز می‌خواند و برای خشنودی روح پدرم در سفرۀ هفت‌سین هم قرآن می‌گذاشت هم نهج‌البلاغه!
جوان بود و زیبا. نه از این زیبایی‌ها! از آن زیبایی‌ها! زیبایی‌های دور! زیبایی‌های گرم. زیبایی‌های خونریز. زیبایی‌های تیزِ برّان.

در خانه راه می‌رفت و عطر حلوای تنگ غروب پنج‌شنبه‌اش با صدای «توی شهری که تو نیستی خیابون شده خالی!» سوسن می‌آمیخت. گاهی که دلتنگی زور می‌آورد و دهان به آن تلخ‌وش شیرین می‌کرد، صدای گریه و محسن‌جان محسن‌جانش دل تنگ غروب را پاره می‌کرد. پیراهن پارۀ پدر را می‌بوسید، بر چشم می‌گذاشت و مویه می‌کرد: «من به تو وفا کردم محسن‌جان! من به تو وفا کردم!»

مادر زود رفت پیش محسن‌جانش و ضبط صوت توشیبا و نوارهای کاست مکسلش حالا نمی‌دانم کجاست. اما پس از سال‌ها هنوز هم دیدن تصویری از ضبط صوت‌های قدیمی یا شنیدن چند ثانیۀ اول هر ترانه‌ای از مرجان مرا می‌برد به روزهای سرد کودکی. ناله‌های محسن‌جان محسن‌جان. صبح‌های مه گرفته از دود سیگار و درک زودهنگام عشقی خونالود.

@atefeh_tayyeh
201 views04:50
باز کردن / نظر دهید
2022-01-21 09:35:20 یونس قیصی زاده

*پنجره دیگری*


یالوم روانشناس شهیر در یکی از خاطراتش از دختری یاد می کند که همه دوران نوجوانی او صرف درگیری طولانی و تلخی با پدرش شده بود تا اینکه برای ثبت نام در کالج با وی همراه می شود به امید اینکه این مسافرت فرصتی باشد برای ایجاد یک رابطه صمیمانه و پر نشاط با پدرش. ولی سفری که بنظرش مهمترین فرصت بازسازی روابط شان بود، فاجعه بار شد چرا که پدرش در تمام مدت رانندگی در جاده، از رودخانه پر از زباله کنار جاده ایراد می گرفت در حالیکه دخترک در نهر زیبای کنار جاده که از روستا می آمد هیچ زباله ای نمی دید. نتیجه این سفر سکوت دختر بود و گوش دادن به ایرادهای پی در پی پدر.
تا اینکه چندی بعد، دختر همان مسیر را به تنهایی رانندگی کرد و اینبار با شگفتی متوجه شد که در هر دو سوی آن جاده، یک رودخانه روان است اما سمت پنجره راننده، رودخانه همانطور که پدرش توصیف کرده بود، زشت و پر از زباله بود. اینبار دختر از پنجره پدر به بیرون نگریسته بود، گرچه خیلی دیر شده بود و پدرش در گور آرامیده بود.

- این توصیه «نگریستن از پنجره دیگران به اوضاع» امروزه در بحث های روانشناسی اهمیت زیادی پیدا کرده، بطوری که تاکید می شود در ارتباط و مواجه شدن با مسائل و مشکلات دیگران سعی کنیم از پنجره آنها به بیرون نگاه کنیم و اوضاع و احوال را از نگاه آنها ببینیم.

وقتی عضوی از خانواده، اقوام، دوست و یا همکاری ما را برای شنیدن و درد دل کردن درباره مسائل و‌ مشکلات و اوضاع زندگی اش انتخاب کرده، خودش بهتر از ما به وضعیتی که در آن گرفتار شده، مطلع است و قرار نیست ما نیز با «همدردی» با وی، این شرایط وخیم را موشکافی کنیم و یا بدتر اینکه با ردیف کردن خاطرات دردناک و تجارب آزار دهنده و بیان سختی های زندگی امان، نشان دهیم که وضعیت کنونی زندگی ما وخیم تر و قابل ترحم انگیزتر هست و یا با رفتاری حاکی از ترحم و دلسوزی، حس تحقیر شدن را در فرد مقابل ایجاد کنیم.

- چند دهه پیش، کارل راجرز روانشناس مشهور، سه اثر «همدلی»، «توجه مثبت بی قید و شرط» و «خلوص» را از ارکان اساسی موفقیت درمانگران دانست.
شاید در ارتباط با دیگری نیاز باشد تا این توانایی را پیدا کنیم تا از پنجره وی به اوضاع و احوال بنگریم و با «همدلی» با وی از خود و باورهایمان جدا شویم و خودمان را بگذاریم جای آن فرد، با توجه و احترام و بدون قضاوت، سعی کنیم سخنان وی را از دیدگاه خودش بشنویم و توجه مثبت و نامشروط خود را نثارش کنیم و بدین طریق وارد دنیایش شویم و درک کنیم چرا چنین احساس یا رفتاری دارد تا سپس نظرات خود را با خلوص تمام، با وی در میان بگذاریم.

- روابط و دوستی های بین فردی مهم هست، برای حفظ این روابط اهمیت قائل باشیم و بسادگی طناب رابطه را پاره نکنیم. شاید نیاز باشد از پنجره دیگری هم به اوضاع و احوالی که رخ داده، نگاه کنیم.

https://t.me/hekmateshargh
168 views06:35
باز کردن / نظر دهید
2022-01-21 09:25:49 افسون برف
نوشته ی اطلس اثنی‌عشری
در شهر ما برف نمی بارد. گاهی چند سال یک بار برفی روی زمین می بارد و همین. اما باران که می بارد، روی قله ی کوه شهر ما ( دِراک) برف می نشیند. ما آن سپیدی پاک و رخشان سر قله را به هم نشان می دهیم و شادی می کنیم. خیلی زود هوا آفتابی می شود و برف ها آب می شود و رودهای باریک از کوه جاری می شود. در شهر ما وقتی برف می بارد، بسیارند کسانی که توی برف ها راه می روند، آدم برفی می سازند، عکس می گیرند و شادی می کنند. لحظه های بارش و تماشای آن برف دانه ها، مرا از شگفتی گیج می کند. همیشه برایم مثل جادو بوده، برف دانه ها، برف دانه ها، برف دانه ها و بعد ناگهان سپیدی زمین. راه رفتن در انبوه برف ها و آن سپیدی سپید، مرا جادو می کند. هیچ نیست و فقط برف است. جهان، پنهان و پوشیده و راز آمیز شده، درختان با شاخه های سپید، تپه ها، دشت ها و تمام افق ها تا دوردست سپیداسپید. برف، خاطره ی بسیار دوری از کودکی را در یادم زنده می کند. رفته بودیم یک جایی، شاید همین سپیدان نزدیک شیراز که ما بچه ها برف را ببینیم و ایستادیم کنار راهی و کوهی که پر از برف بود و سپیدی ِ برف چشمم را زد. آن لحظه همیشه یادم هست. سپیدی درخشانی که چشمم را زد. بعد لمس برف که مثل یخ بود و دستم را سرد و کرخ کرد. هنوز صدای مادرم در گوشم هست : برف تمیز را با شیره ی انگور می خورند. و این حرف برایم عجیب بود. برف پاک کن های ماشین تکان می خورد. هوا سرد بود. من و عباس و لعیا سراسر راه روی شیشه ی پنجره دست می کشیدیم تا بیرون را ببینیم و برف را. همیشه تماشای برف مرا به دوردست خاطره ی کودکی ام می بَرَد. امتداد همان افسونی که نخست بار برف را دیدم.
http://t.me/AtlasiNameh
145 views06:25
باز کردن / نظر دهید
2022-01-20 12:37:47 حکیم، نظامی گنجوی در بیان اینکه ما به دنبال حل مشکلاتمان نیستیم و درد خود را نمیشناسیم تا به درمان آن بپردازیم، در کتاب هفت پیکر چقدر زیبا گفته است که:
هست خشنود هر کس از دِلِ خویش
نکند کس، عِمارَتِ گِلِ خویش
هر کسی در بهانه، تیز‌هُش است
کس نگوید که دوغِ من تُرُش است.

@theblindtexts
135 views09:37
باز کردن / نظر دهید
2022-01-19 11:58:49 برنامه «آوای تلاش» محمد خزائلی، ۲۸ دی ماه ۱۴۰۰

در قسمت ۶۵ فصل دوم برنامه آوای تلاش، محمد خزائلی نابغه نابینای اهل اراک معرفی می‌شود و مسیر زندگی او مورد بررسی قرار می‌گیرد.
محمد خزائلی در سال ۱۲۹۲ در اراک به دنیا آمد و در ۱۸ ماهگی نابینا شد. او پس از تحصیل در مکتب و مدرسه، توانست دکترای ادبیات و دکترای حقوق از دانشگاه تهران بگیرد.
این برنامه را ادریس فتحی سردبیر آوای تلاش اجرا و حسین آگاهی بخشی از زندگی محمد خزائلی را روایت کرده است. متن این برنامه را محدثه واعظی‌پور نوشته و رضا باقری نیز آن را میکس و تدوین کرده است.
آوای تلاش برنامه‌ای است که به گفتگو و معرفی چهره‌های نابینای تاثیرگذار و موفق ایران و جهان می‌پردازد.
برنامه آوای تلاش با حمایت دکتر نهال سناوندی و دکتر حسین ارباب‌زاده تهیه می‌شود.
در سایت بشنوید:

https://sevinagroup.com/avaye-talash-65/

#رادیو_سوینا
#گلاره_عباسی
#آوای_تلاش
#سینمای_نابینایان
@radio_sevina
140 views08:58
باز کردن / نظر دهید
2021-12-22 23:33:14 نخستین شماره *گاهنامه فرهنگی اجتماعی دانشجویی ایهام دانشگاه شیراز* در پاییز 1400 به صورت صوتی منتشر شد.

صاحب امتیاز، مدیر مسئول و سردبیر: حسین آگاهی
مجری: احسان اسماعیلی
هیئت تحریریه: حسین آگاهی، مینا ملکی و آیدا مجیدآبادی

یاد آر ز شمع مرده یاد آر
این بار کوچ، نه کوچه!
ناگفته هایی از خوشبختی
صدای شاعر

با تشکر از تمام افرادی که در این شماره ما را یاری کردند.

جهت دانلود این شماره می توانید از لینک زیر استفاده کنید:
yun.ir/1d7948
@theblindtexts
182 viewsedited  20:33
باز کردن / نظر دهید
2021-11-10 12:03:32
این ویدیو بدون عنوان از طرف یکی از دوستانم برایم ارسال شده احساس می کنم می توان اسمش را واقعیت نگر بودن گذاشت شاید هم همان چشم هارا باید شست و چیزهایی از این دست در هر صورت داشتن عنوان اهمیتی ندارد مهم محتوای ویدیو است که کاش همه به آن توجه کنیم
@theblindtexts
245 viewsedited  09:03
باز کردن / نظر دهید
2021-10-19 11:32:31
امید هاشمی خبرنگار حوزهٔ فناوری، کتاب «کمونیسم رفت ما ماندیم و حتی خندیدیم» را برای خواندن پیشنهاد می‌دهد.

«کمونیسم رفت، ما ماندیم و حتی خندیدیم» روایت‌هایی است گیرا و خواندنی که اسلاونکا دراکولیچ از گفت‌و‌گو با زن‌هایی جمع‌آوری کرده که قبل از فروپاشی شوروی در اروپای شرقی زندگی می‌کردند.

به مناسبت روز جهانی نابینایان

لینک دریافت نسخهٔ الکترونیکی کتاب:
https://taaghche.com/book/2828

لینک دریافت کتاب صوتی:
https://taaghche.com/audiobook/89022

@taagche_ebookstore
247 views08:32
باز کردن / نظر دهید
2021-10-14 16:43:11 همیشه با خودم فکر می کردم چرا اتفاقات درست همان موقعی که ما دلمان می خواهد رخ نمی دهند؟ بعدها فهمیدم هر چیزی زمان مختص به خودش را دارد و درست در لحظه ای که بهترین موقع اتفاق افتادنش است پیش می آید؛ از طرفی درست در آن وقت که گمان می کردم دیگر قرار نیست در زندگیم هیچ اتفاقی بیفتد که تنوعی ایجاد کند یکباره خودم را در دل چنان ماجرای هیجان انگیزی می یافتم که اصلاً نمی توانستم باور کنم این همان زندگی تکراری چند لحظه پیش من است. شاید یکی از زیباترین قسمت های زندگی دنیا همین بی ثباتیش باشد، نو شدن لحظه به لحظه زندگی چیزی است که هر قدر هم شاعران و نویسندگان در آثارشان از آن بگویند باز هم کم است و لطف خودش را دارد.
در مورد کتاب آن شرلی که این روز ها مرتب درباره اش می نویسم هم دقیقاً همیشه فکر می کردم چرا در دوران نوجوانی نتوانستم این کتاب را بخوانم و حالا که در حوالی سی سالگی توانسته ام هشت جلدش را مطالعه کنم عمیقاً اطمینان دارم که باید با فهم و درک کنونیم می خواندمش و درست در زمانی به دستم رسید که بهترین موقع برای خواندنش بود و بیش از هر وقت دیگر نیازش داشتم؛ شک ندارم چند بار دیگر هم این کتاب را خواهم خواند و با قهرمان هایش زندگی خواهم کرد.
در مورد پیش آمدن اتفاقات متنوع زندگی هم در کتاب آن شرلی مطلبی هست که می گوید:
«هیچ‌وقت نباید فکر کنیم کارمان با زندگی تمام است؛ چون درست زمانی‌که احساس می‌کنیم به خطوط آخر قصه‌مان رسیده‌ایم، دست سرنوشت، کتاب عمرمان را ورق می‌زند و فصلی تازه پیش رویمان می‌گشاید.»

@theblindtexts
219 views13:43
باز کردن / نظر دهید