قرارش به دست درازی نبود. قرار بود تنها میزبان این گنجشک باران | وصله ناجور دل
قرارش به دست درازی نبود. قرار بود تنها میزبان این گنجشک باران زده باشد، بگذارد چند صباحی را زیر این سقف عاریهای بگذراند و بسلامت برود. اما نشده بود. دستش بدجور خط خورده بود.
به حمام میرود تا دوش آب سرد حرارت سرش را فرو بنشاند. نیم ساعتی زیر دوش میماند اما وسوسهی این سیب سرخ رهایش نمیکند. تصویر ترگل برهنه پررنگتر از قبل جلوی چشمانش زنده شده بود.
کف دستش را به دیوار روبرو تکیه میدهد. یقینا بزرگترین پشیمانی عمرش را تجربه کرده است. اگر تا قبل از این فقط دوستش داشت، الان تمنای داشتنش، آن هم تمام و کمال، داشت نفسش را میگرفت. کاش کمی بیشتر خودداری کرده و به این کوزه عسل ناخنک نزده بود، تا شیرینی آن زیر دندانش نرود و آرزوی تکرارش عذابش ندهد.
اینبار اگر دست به دخترک بزند دیگر مرز و دیواری نمیشناسد. دست و پای دلش در برابر جاذبههای ترگل زیادی شل است. حوله را دور کمرش میپیچد و از حمام بیرون میآید؛ ولی نه به قصد اتاق خودش. به قصد چاردیواری قدیمی که پری پیکری را در خودش جای داده.
ترگل پشت به در روی تخت دراز کشیده و به خواب رفته. هنوز در خواب هم هق میزند. پای بیرون رفتن از اتاق را ندارد. مانند تکه آهنی که جذب میدان مغناطیسی قوی میشود، به سمت تخت کشیده میشود. حوله را از دور کمرش باز میکند رو روی تخت میرود. دخترک با حس بالا و پایین رفتن تخت، ترسیده چشم باز میکند، اما فرصتی برای بلند شدن و فرار کردن پیدا نمیکند...
https://t.me/joinchat/yEnV0mchyANlZjQ0
دوستان کانال خصوصی شده و به زودی لینک دعوتش هم باطل خواهد شد. برای عضو شدن همین چندروز رو فرصت دارید.