Get Mystery Box with random crypto!

اسیرسرنوشت..(دیوانه ها)

لوگوی کانال تلگرام ax_cilip — اسیرسرنوشت..(دیوانه ها) ا
لوگوی کانال تلگرام ax_cilip — اسیرسرنوشت..(دیوانه ها)
آدرس کانال: @ax_cilip
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 8.41K
توضیحات از کانال

📺در تماشاخانه با خیال راحت تماشا کنید☕
انتقاد پیشنهاد بدید
@admiiiiiiiin7
لطفا با فوروارد پست های کانال ما را حمایت کنید🌹🙏

Ratings & Reviews

2.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

2

1 stars

0


آخرین پیام ها 9

2023-03-30 10:36:17 #پارت55

سه روز شوک عصبی داشتم.


سه روزه که دست و پام رو به تخت بستن و می ترسن باز کاری کنم!

بالاخره دکتر وارد اتاق شد.

و من نفس عمیقی کشیدم و نالیدم: 
-من خوبم ولم کنید دیگه.

اومد و بانداژ سرم رو برسی کرد،

و لبخند محوی زد.

سی و خورده ای ساله به نظر میومد؛


✓ و موهای یک دست و تیره داشت.

و پوست گندمی و قد بلند و چهار شونه.

بدون حرف چند تا چیز یاد داشت کرد.

و نگاهم کرد و گفت: 
-کم مونده بود خودت رو بکشی،

اگر بیمار ۷۸۹ سر و صدا نکرده بود و پرستارا رو نکشیده بود؛

بالا تو الان مرده بودی.

به برگه دستش خیره شد و گفت:

-اسمت صباست ایرانی هستی؟
یا ترکی؟
کمی فکر کردم کجایی بودم؟

هرچی به مغزم فشار میاوردم؛

به یاد نمی آوردم نگاه گنگم رو که دید لبخند محوی زد.

و لپم رو آروم کشید و گفت:

-نگران نباش می گم دستات رو باز کنن.

می تونی برگردی اتاقت.

پشت کرد و از اتاق خارج شد.

و من لبخند دندون نمایی زدم.

یکی از دکترا به همراه دو تا پرستار اومدن،

و دکتر دوباره معاینم کرد.

و نگاهم مدام رو موهای فر و سیاهش خیره موند.
2.0K views07:36
باز کردن / نظر دهید
2023-03-30 10:35:47 #پارت54

نمی گم گونم، نمی گم لپم، نمی گم سرم، می گم صورتم.

چون چنان سیلی زد که خود سهیلا هم جیغ زد.

و سرم خورد به دیوار و افتادم زمین.

خانوم سحر زاده جیغ زد،

سهیلا جیغ زد و خون از گوشه پیشونی شکستم روون شد.

و مامان اما همچنان بالای سرم ایستاده بود.

مامان...تو مامان بودی؟ تو مادری؟

بهشت زیر پاته؟

مدیر مدرسه بهت گفت،

که از خانوادم دفاع کردم و این چنین زدیم؟

دلبر با چشمای گرد شده دویید سمتم،

و جیغ زد و مامان هم چنان ایستاده و به جون دادنم نگاه می کرد.

بین صدای جیغاشون بی هوش شدم



نگاه تارم رو به چهار دیواری دورم دوختم و بلند تر خندیدم خندم قطع نمی شد.


به پتو چنگ زده و بلند بلند می خندیدم.

بین خنده هام جیغ کشیدم،
و مشتام و به پاهام کوبیدم.

و جیغ زدم:
-راحت شدی؟ دیوونم کردی راحت شدی؟

با گریه سر خوردم رو زمین و و جیغ زدم:

-راحت شدی؟

من و این جا زندونی کردی راحتی؟

نفسم رفته و جیغ هام حالا خفه شده بود:

-نماز می خوندی روزه می گرفتی به خدا اعتقاد داشتی،

اما آدم نبودی تو آدم نیستی هیچ کدومتون نبودین!هیچ...

صدای به در کوبیدن میومد.

و نعره های پسری که از صدای خش دار و ترسناکش،

می تونستم حدس بزنم همون پسرکه لال بود اتاق ته راه روهستش.


انگار داشت با کاراش پرستارا رو خبر می کرد.

بدون توجه بهش سرم رو کوبیدم به پایه های تخت؛

و با همه توانم موهام رو کشیدم و جیغ زدم:

-چرا برام باربی نخریدی؟

مگه بچت نبودم؟

من دلم عروسک می خواد
2.0K views07:35
باز کردن / نظر دهید
2023-03-30 10:35:17 #پارت53 خانوم سحر زاده نگاهم کرد، و اخم کرده به سمتم اومد. و چونم و گرفت و سرم و بلند کرد. -تو که دختر ارومی بودی ! این وحشی بازیا چیه؟ مگه این جا تیمارستانه؟ تیمارستان...تیمارستان... با حرص و بغض کرده گفتم: -خانوم اجازه! پشت سر خانوادم…
1.9K views07:35
باز کردن / نظر دهید
2023-03-29 20:24:17 توجهههههه

قسمتهای پایانی رمان اسیر سرنوشت اینجاس عضو بشید بخونید

https://t.me/+aU62mzEJn8I5NDZk
2.5K views17:24
باز کردن / نظر دهید
2023-03-28 10:12:41 #پارت53

خانوم سحر زاده نگاهم کرد،

و اخم کرده به سمتم اومد.

و چونم و گرفت و سرم و بلند کرد.

-تو که دختر ارومی بودی !

این وحشی بازیا چیه؟

مگه این جا تیمارستانه؟

تیمارستان...تیمارستان...

با حرص و بغض کرده گفتم:
-خانوم اجازه!

پشت سر خانوادم حرفای زشت می زد و مسخرمون می کرد.

بغضم ترکید و دنبل چرکی ای که یه جایی تو وجودم ریشه دوونده بود؛

سر باز کرد و با گریه گفتم:
-به من می گه سگ !

می گه سگ خونمونم.

نگاه خانوم سحر زاده خشک شد روم،

و ناظممون با سهیلا درگیر بود.

نمی دونم چه قدر گذشته بود.

همون طور ایستاده بودم.

مامان بیرون اتاق بود؛

و خانوم سحر زاده مدیر مدرسه رفته بود با مامانم حرف بزنه

صدای داد خانوم سحر زاده،

و جیغ مامان و ترس من؛

-خانوم فروزان آروم باشید صبا بچه است.

نباید این طوری رفتا...

در باز شد و مامان با نگاه خون زده به سمتم اومد.


بغض کرده و لب برچیده نگاهش کردم.

برای همه مهربون بود.

برای همه بامزه بود!

برای بابا عشق بود.

برای دلبرمادر بود.

اما برای من...برای من چی بودی
مامان؟

دوباره صدای هول زده خانوم سحر زاده؛

-من که توضیح دادم.

سهیلا حرفای بدی زده همه شاهد بودن.

درسته کار صبا...حرفش تکمیل نشده صورتم سوخت.
1.8K views07:12
باز کردن / نظر دهید
2023-03-28 10:12:40 #پارت52


دلبرم که اوسگل به تمام معناست.

خیلی دختره خرابیه شنیدم دوباره دوست پسر جدیدش رو ول کرده.

دستش رو روی شونه دوسش گذاشت؛

و در حالی که چتری هاش رو درست می کرد؛

با خنده گفت:
-خواهر کوچیکشم که نگو!

نقش این سگ پا کوتاه هارو تو خونه داره.

فکرش رو بکن من خونشون بودم؛

اومد گفت:
-مامان گرسنمه مامان دلبر برگشت ظرف غذا رو جلوی ما گذاشت،

و بدون توجه به صبا رفت تو اتاقش!

صدای خندشون تو گوشم انعکاس پیدا کرد و زنگ خورد .

سگ؟
اره خب شاید بودم.

وجودم بی اهمیت تر از حتی همون سگ بود!

خون جلوی چشمام و گرفت،

از پشت مقنعه اش رو کشیدم.

ازمن بزرگ تر بود اما من وحشی تر بودم!

هم به خواهرم توهین کرده بود و هم به خانوادم.

خودم به جهنم من عادت دارم،

به این تبعیض های بی جواب اما خانوادم...


بهت زده تقلا کرد که انداختمش روی زمین.

و بچه ها سعی کردن جدامون کنن.

اما مگه می تونستن؟

سرش رو محکم می کوبیدم به زمین.

و جیغ می زدم:
-کی خرابه؟

به خواهر من می گی خراب؟

خواهر من اوسگله؟

مارو مسخره می کنی؟
عوضی جیغ می زد؛

و با ناخنام کل صورتش و نقاشی کردم.

که بالاخره جدامون کردن.

ناظم اومد سمتمون و با عصبانیت دست من رو گرفت و کشید سمت ساختمون.

و رو به سهیلاکه نامرتب و خاکی روی
زمین افتاده بود؛

و صورتش پر از زخم بود داد زد:
-تو ام بیا دفتر.

سهیلا به کمک بچه ها بلند شد.

وارد دفتر که شدیم سهیلا رو زود بردن رو صندلی نشوندن.

و سهیلابا دهن باز زار می زد و ننه من غریبم بازی در می آورد.

منم یه گوشه سر به پایین و در حال جوییدن لبم بودم.
1.8K views07:12
باز کردن / نظر دهید
2023-03-28 10:12:02 #پارت51 ده سالم بود و تو مدرسه ای بودم، که دلبر درس می خوند چند سال بزرگ تر بود؛ و اون سال فارق التحصیل می شد. می رفت راهنمایی و از مدرسه من می رفت. تو آب خوری ایستاده بودم، و دوستم پرنیا کنارم بود؛ و داشت از ماکارانی خوش مزه ای، که مامانش…
1.7K views07:12
باز کردن / نظر دهید
2023-03-27 10:16:28 اول رمان بسیااار زیبا و هیجانی و واقعی #دیوانه_ها بالای کانال سنجاق شده

پایان رمان
#اسیر_سرنوشت رو اوایل هفته بعد یکجا براتون گذاشته میشه
2.5K views07:16
باز کردن / نظر دهید
2023-03-27 10:16:13 #پارت51

ده سالم بود و تو مدرسه ای بودم،

که دلبر درس می خوند چند سال بزرگ تر بود؛

و اون سال فارق التحصیل می شد.

می رفت راهنمایی و از مدرسه من می رفت.

تو آب خوری ایستاده بودم،

و دوستم پرنیا کنارم بود؛

و داشت از ماکارانی خوش مزه ای،

که مامانش براش تو ظرف غذا ریخته بود حرف می زد.

رفت تا ظرفش رو بیاره و با هم بخوریم.

اون رفت تو ساختمون برای اوردن ظرف غذاش،

و من به این فکر کردم مامان تا حالا برای مدرسم غذا درست کرده بود؟!

حتی ساندویچم درست نکرده بود چه برسه غذا.

دوست صمیمی دلبرکه اسمش سهیلا بود؛

اومد کنار آب خوری آب بخوره،

و من آروم روی زمین نشستم و منتظر
پرنیا بودم.

زنگ خورده بود و پرنیا هنوز نیومده بود!

سهیلا برگشت و حواسش نبود من پشت سرشم.

داشت با یکی از دوستاش حرف می زد.

و بلند می خندید:
-وای نمی دونی چه خانواده عجیبین!

پولدارن اما بی مصرف مامانه که همش سرش تو لاک خودشه؛

یا بیرونه یا با شوهرش جیک تو جیکن.
2.5K views07:16
باز کردن / نظر دهید
2023-03-27 10:16:06 #پارت50


چشم باز کردم و دل گیری و تاریکی اتاق باعث شد،

اخمام توی هم فرو بره.

چند بار پلک زدم تا تاری چشمام بر طرف شه.

سرم کمی درد می کرد.

دستم رو آروم پشت سرم بردم؛

و با لمس بانداژ چشم بستم همه چیز رو یادم اومد؛

پسره ی لال!


ببین باهام چی کار کرد روانی!

نیم خیز شدم و پاهام رو از تخت آویزون کردم.

یه تاپ سفید تنم بود.

پس شب بود آروم بلند شدم و پرده رو کشیدم.

این جا که ساعت نداشت؛

تا بفهمم ساعت چنده ولی شب بود.

دوباره روی تخت خوابیدم و چشم بستم.

فردا می رم ببینم با پسر لاله چی کار کردن.

اگرم تونستم باید سرش رو بترکونم.

یه بار تو بچه گی سرم شکسته بود.

با یاد آوری اون روز بلند بلند زدم زیر خنده.

روز با مزه ای بود.
2.4K views07:16
باز کردن / نظر دهید