2022-09-02 09:30:38
"+او"
شنبه بعد تر هم با همون ریخت و قیافه رفتم دانشگاه...همون کفش های پاشنه تق تقی و مانتوی خانومانه...همون آرایش...فقط اون حجم از قرمزی رو لب هام خالی نکرده بودم...گذاشته بودم همون رنگ کرم همیشگیشون رو داشته باشن! یعنی راستش دلم نیمده بود اخماش رو بخاطر همچین چیزی بکنه توهم!
با همون اعتماد به نفس هفته قبل وارد راهرویی که به کلاس 317 میرسید شدم! اما اون خوشحالی عجیب ام با صحنه که دیدم زیاد طول نکشید! "او" ی من دم کلاس 317 وایساده بود و داشت با همون هم کلاسی کذایی چشم سبزش حرف میزد و مثل خودم تو هفته قبل سعی داشت اون همه لبخندش نمایان نباشه! و این اصلا نشونه خوبی نبود... اینکه تو انقدر خوشحال و بی اختیار باشی که نتونی حد لبخندتو رو نگه داری! و "او" ی من نمیتونست!
چشمشون که بهم افتاد "او" جانم لبخندی زد به همان کذایی چشم سبز و گفت: اینم همون خانوم کوچولویی که گفتم شنبه ها بهش درس میدم!
و عجیب این بود که سعی داشت روی "خانم کوچولو" بودن من حسابی تاکید داشته باشه!
تمام وجودم رو همزمان نفرت و سردرگمی و ناراحتی پر کرده بود! سلامی زیر لب به اون چشم سبز لعنتی دادم و خودمو پرت کردم تو کلاس! رژ قرمزمو برداشتم و با تاکید و محکم چندبار روی کرم های خشک شده بی خاصیت لب هام کشیدم! دلم باز هم نمیومد ناراحت شدنش رو ببینم...اما نیاز داشتم به اینکه حس کنم براش مهمم! گفته بودم که...عشق احمق و بی جنبه اس!
بعد از یه ربع جون دادن من تو تنهایی کلاس دل کند از حرف زدن با اون چشم سبز لعنتی و وارد کلاس شد! چشمش که به رنگ لب هام افتاد رنگ پوستش هم مثل لب هام قرمز شد! خودش رو با حرص پرت کرد روی صندلی و دست کرد تو موهاش! چند بار مزه مزه کرد حرفی که میخاست بزنه رو و آخر گفت: _ببین بچه جون...
داغ کردم...ظرفیت ام تموم شد!
+من بچه نیستم! نوزده سالمه و دانشجوی مملکت حساب میشم و از نظر اجتماع هم حتی بچه نیستم پس!
تعجب کرد از این همه حرص و عصبانیت توی لحن حرفام!تعجب کرد از اون همه آشفتگی که میدونستم تو تک تک اجزای صورت ام معلوم شده! دستش رو آورد بالا و با یه حرکت موج دار تو هوا تکونش داد برای آروم کردنم...
_خیلی خب...خیلی خب...منظورم این نبود که تو بچه ای! فقط به عنوان یه تیکه کلام ازش استفاده میکنم! و اینکه....دختر جون...تو اگه بچه نیستی و شعورت میرسه که دانشجو مملکتی... اینم باید بدونی که این پوشش و آرایش مناسب همچین دانشگاهی نیست...!
میگفت منظوری نداره از بچه گفتن بهم...اما لحنش دقیقا مثل وقت هایی بود که خودم سعی داشتم یه بچه احمق و سرتق کوچیکتر از خودمو قانع کنم!!!
حرکت موج دار دستش برای آروم کردنم حسابی عصبیم کرده بود! لحنشم همینطور! بخاطر چندسال اختلاف سنی ناقابل که از نظر من هیچ ارزشی نداشت زیاد داشت بچه حساب ام میکرد!
برای خلاصی از اون وضعیت با پرویی تمام دستمال کاغذی که از جیبش زده بود بیرون رو بیرون کشیدم و با حرص چندبار کشیدمش روی اون قرمز های بغض کرده ام!
+خوب شد حالا؟
نگاهم کرد...حالت صورتش بین بهت و خنده بود! بهتش که چراش معلوم بود...خنده شو نمیفهمیدم! یه دستمال کاغذی ديگه از جیبش کشید بیرون و گرفت جلوم:
_ اينه داری پیشت؟کل صورتت قرمز شده بخاطر رژت!
گند زده بودم...چقدر میتونستم احمق و دست و پاچلفتی باشم!؟ درسته...درسته...عشق بی جنبه بود...اما آخه انقدر؟ شورش را درآورده بودیم...هم من...هم عشق لعنتی!
طرز نگاهش داشت سقف کلاس رو روی سرم هوار میکرد! اونطور دلسوزانه نگاه کردنش...اونطور بچه بودنم مقابلش!
_ناراحت نشو از دستم دختر جون...بخاطر خودت میگم! داییت تورو امانت داده دستم...نمیخوام بی اعتمادش کنم از خودم!
دیگر سقفی نمانده بود...سقف کلاس که هیچ...سقف یه دنیا روی سرم خراب شد! این همه مهربونیش فقط بخاطر دایی بود...اینکه قول داده هوامو داشته باشه!
اشکام داشتن تو چشمام لی لی کردنشون رو شروع میکردن! برای جلوگیری از آبروریزی بیشتر وسایلم رو تند تند جمع کردم و همانطور گفتم:
+ببخشید من حالم خوب نیست...باید برم!
و "او" متعجبم رو همونطور ول کرده بودم و رفته بودم! از دانشگاه رفتم اونروز! به حال خودم میزاشتنم...از حال هم میرفتم! حتی از دنیا هم...! اما گاهی نمیشه اون چیزی که میخای! درست مثل "او" که "او" ی من نمیشد!
#او
#پارت_سوم
#محیا_زند
@berkeh27
548 views06:30