2022-08-30 09:31:01
5 ساله بودم و یڪی دو هفته ای می شد ڪه نزد پدر شروع ڪرده بودم به آموختن حروف الفبا تا مِن بعد ڪتاب های داستان را خودم بخوانم،
طبق عادت مألوف بعد از پایان ڪلاس دویدم تویه ڪوچه تا با بچه ها #فوتبال بازی ڪنم ..
ناگهان خاطرم آمد مهمی را فراموش ڪردم!
برگشتم، پله ها رو دوتا یڪی دویدم، بابا هنوز همانجا تویه تراس نشسته و مشغول خواندن ڪتاب بود از پشت دست هایم را حلقه ڪردم دور گردنش، محڪم بوسیدمش و گفتم دیدی اینو یادم رفته بود!
سپس به طرفة العینی دویدم سمت ڪوچه ڪه بچه ها منتظر بودند و صدای بابا را می شنیدم ڪه می گفت: پس سهم من چی ؟
سرگرم بازی بودیم ڪه دیدم بانویی مسن،اندڪی خمیده با ڪت دامنی طوسی و نگاه و استایلی ڪه بی شباهت به خانم #مارپل نبود و مردِ جوان رعنایی وی را مشایعت می ڪرد زنگ در خانه یمان را فشرده منتظر شدند. دویدم جلو سلام ڪردم و پرسیدم با ڪی ڪار دارید ؟
ڪه نگاهم با نگاهِ مرد جوان گره خورد، او همه رازِ جهان ریخته در چشم سیاهش ،،، من همه محو تماشای نگاهش،،،
نخستین بار بود می دیدمش بلند بالا، لاغر اندام، صاحب چشمانِ آرام و نجیب،با بینی ڪوچڪ و خوش فرم ڪه بعدها متوجه شدم خوشبختانه بینی بزرگِ پدر، عمو محمد علی، و عموی ڪوچڪش عبدالرحمن،ڪه پدر بزرگ من باشد را به ارث نبرده و آن قامت بلند و بینی خوش فرم به اصطلاح به عمو احمد ڪشیده بود.
همینطور مات و متحیر بی آن ڪه پلڪ بزنم چشم دوخته بودم به مردِ جوان.
این غریبه چقدر آشناست! حسی به من می گفت از سالیان دور می شناسمش و عمیقاً دوستش دارم. غریبه ی آشنا با لبخندی گرم و صمیمی گفت: علیڪ سلام.به به چه پسر خوب و مؤدبی. اسم شما چیه؟
"""اینطور مواقع با شنیدن عبارت چه #پسر خوبی،، چه پسر قشنگی دلم غنج می رفت ڪه ڪسی متوجه نشده من #دختر هستم و در جواب خیلی جدی و محڪم می گفتم اسمم " جوجو " است.
حالا میانِ این همه اسم چرا این را برای خودم انتخاب ڪرده بودم هیچ خاطره و نشانه ای ندارم و همیشه هم با بهت و خنده ی تمسخر آمیز شخص پرسشگر مواجه می شدم ڪه این دیگر چگونه اسمی است؟! من هم فوراً ابروها را در هم گره می ڪردم و با قیافه ای ڪاملاً حق به جانب و جدی می گفتم خب اسم است دیگر... آنگونه ڪه مخاطب دیگر به خودش اجازه نمی داد بیش از این موشڪافی ڪند یا شاید هم با خودش می گفت بچه است و شیرین عقل.""""
امّا این دفعه برای نخستین بار گفتم اسم من ......
آن لحظه نه تنها از دختر بودن مڪدر نبودم ڪه نامم را هم دوست داشتم و حس می ڪردم می شود با همه ی دلم به غریبه ای ڪه هنوز نامش را نمی دانستم اعتماد ڪرده رازم را بگویم.
بازی را ناتمام رها ڪردم و بردمشان نزد پدر. تازه آنجا بود ڪه از خلال گفتگوی بزرگترها فهمیدم آن بانوی مسن همسر عموی مادرم است،عمو محمد علی، و مرد جوان پسرش علی ڪه چندی است در رشته #پزشڪی از دانشگاه شیراز فارغ التحصیل شده و حالا آمده بود تا با دختر عمو و خانواده اش خداحافظی ڪند و برای ادامه ی تحصیل به #آمریڪا برود.
ڪلمه ی مهاجرت، رفتن، رفتنی ڪه شاید دیگر بازگشتی نداشته باشد و خداحافظی. ناگهان بند دلم پاره شد.
حس ڪردم چیزی در من فرو ریخت. غم با همه ی قدرتش به من هجوم آورد و قلب ڪوچڪم را فشرد.گلویم سوخت و چشمانم پر از اشڪ شد.
حس می ڪردم دارم یڪ رفیق قدیمیِ صمیمی را از دست می دهم. گیج و مستأصل و گریان دویدم داخل اتاق یڪ ورق از دفتر نقاشی ام جدا ڪردم و برای نخستین بار در زندگی شروع ڪردم به نوشتن.
گمان می ڪردم با همان چند حرف ابتدایی حروف الفبا ڪه به تازگی آموخته ام آنقدر #باسواد شده ام ڪه بتوانم نامه بنویسم و نوشتم. دانه دانه حرف های دلم را صریح و روشن و شفاف،گرم و صمیمی و مهربان بی هیچ شرمی از بیان دوست داشتن و دلتنگیِ بعد از رفتن او نوشتم...
و از آنجایی ڪه از همان عنفوان ڪودڪی به شدّت پرحرف بودم در نهایت شد یڪ نامه ی عریض و طویل.
گذاشتمش داخل یڪ پاڪت ڪه از میز تحریر پدر برداشته بودم و ناگهان خودم را دیدم ڪه میان گفتگو با پدر جلوی علی ایستاده ام و گفتم این نامه مال شماست.
با بهت و همان نگاه و لبخندِ گرم و گیرنده پرسید مالِ من ؟!
ـــ بله خودم نوشتم.
+ خدای من ! مگه تو نوشتن بلدی؟ تو سواد داری ؟ آره ؟
ـــ بله، تازه یاد گرفتم.
+ می تونم همین الان بخونمش ؟
ناگهان غصه به دلم نشست. من همه ی مڪنونات قلبی ام را نوشته بودم با همان چند حرف امّا خودم می دانستم خط خطیه بی سر و تهی بیش نیست.می ترسیدم بخورد تویه ذوقش و بگوید این بود سوادت. تو ڪه می گفتی نوشتن بلدی! ڪه این سرتاسر خط خطی و نامفهوم است! پریشان شده بودم باز گلویم می سوخت و چشمانم داشت پر می شد ڪه نگاهم با نگاه همیشه #مطمئن و یاری رسان پدر گره خورد و گفتم بله بخون.
#ادامه
1.2K viewsedited 06:31