2022-09-01 09:30:49
"+او"
بعد از امتحانات ترم بالاترین معدل کلاس برای من شده بود.
ترم دو که شروع شد اوضاع تغیر کرد! بدتر از قبل شد! ساعت کلاس هامون باهم نمیخورد و من از دیدن همون بچه لبخند هم محروم شده بودم! باز نشستم نقشه کشیدم... حساب کتاب کردم!
یه شنبه بهاری که بارون تندی هم میبارید دفتر تمرین ها و مسئله هامو مثل بچه ابتدایی ها بردم جلوش گذاشتم و یه کلمه فقط بهش گفتم :
نمیفهمم!!!
اول تعجب کرد اما بعدش کم کم همون بچه لبخند همیشگیش رو نشون داد و ازم خواست براش توضیح بدم کدوم قسمت رو دقیقا نمیفهمم!!!بخاطر بارون بهاری هم تو حیاط نمیشد نشست و باهم رفته بودیم کلاس 317 تا اونجا برام درس رو توضیح بده!
نقشه جدید هوشمندانه ام همین بود!
هر شنبه دفترو کتابام رو بر میداشتم و میرفتم سر کلاس 317 منتظر اومدنش میشدم!جالب این بود که میومد درس رو توضیح میداد تا من بفهمم اما گیج تر میشدم! تمام مدت حواسم روی چطور بهم خوردن لب هاش بود یا همون چهارتا تره مویی که همیشه خدا ریخته بود رو پیشونیش و با جون من بازی میکرد برای دست نزدن بهشون!
حالا بهترین روز هفته شنبه شده بود برام و بهترین جای دانشگاه همون راهرو تاریکی که به کلاس 317 میرسید!
خوب یادمه...یکی از همون شنبه های بهاری بارونی که رفته بودم سر کلاس 317 دیر رسید...برای اولین بار...بارون از سر و صورتش میچکید..مخصوصا از موهاش...داشتم جون به لب میشدم واسه خشک نکردنشون! تمام مدتی که داشت توضیح میداد حواسم به آب موهاش بود! کلافه اش کرده بودم انقدر که حواس پرت شده بودم اونروز! آخر سر طاقت نیاورد و کتاب رو محکم بست!
_حواست پرته امروز بچه جون...کجاست؟
+چی کجاست؟
سری تکون داد و گفت: میگم حواس نداری امروز...میگی کجاست؟ خوبی بچه جون؟
+موهاتون خیسه...سرما میخورین!
_حواست نمیخواد به موهای من باشه...حواستو بده به درس...بار چهارمه دارم این مسئله رو توضیح میدم...د آخه یکم حواستو جمع کن بچه جون...کار دارم!
سومین بار...از اون لحن تند فقط سومین بچه جونی که بهم گفت رو فهمیدم باز! بغض گرفتم...به من میگفت بچه... اصلا شاید چون فکر میکنه بچه ام دوستم نداره!
شنبه بعدی من نبودم که رفتم دانشگاه...
یه مجسمه آرایش شده بود با کفش های پاشنه بلند و مانتوی خانومانه!
یه ظاهر که بتونه بزرگتر از حد نرمال نشونم بده!
با اعتماد به نفس کاذب وحشتناکی از اون همه خانوم شدن وقتی وارد کلاس 317 شدم سعی کردم یکی از اون خنده هاي پر عشوه که همکلاسی هاش حسابی بلدن رو تحویلش بدم اما بیشتر گند زدم!میخواستم مثل همون دختر چشم سبزه که دیده بودم حسابی باهاش گرم میگیره بخندم...ملیح...نازدار...با یه ترکیب از خمار کردن چشم هام! اماگند زده بودم! فکر میکنم بیشتر براش تداعی گر باغبون پیر دانشگاه شده بودم! با اون همه استرسی و دست پاچگی که به خرج داده بودم! خودمو دلداری دادم و گفتم:بهش فکر نکن دختر جون...تقصیر تو نیست... این عشقه که این همه بی جنبه اس!
با اون ریخت و قیافه که دیدم حسابی متعجب شد...حسابی اخمالو! جواب سلامم رو هم همونطوری اخمالو داد. دلم از اخمش گرم شد...دیوونه شده بودم...شک نداشتم...مگه آدم بااخم هم دلش گرم میشه؟و بعد حساب و کتاب که کرده بودم پیش خودم دلیل اون خوشحالی عجیب و غریب رو فهمیده بودم! حتما دوستم داره و روم غیرت داره که اینجوری باعث شده اخمالو بشه...همیشه تو رمان ها که همینطور بوده!
پیشش که نشستم پاشد پنجره های کلاس رو باز کرد...میدونستم بخاطر بوی بیش از حد عطرمه! نیشم بازتر شد! حتما دوستم داره که انقدر رو عطرم حساسه! وسط درس دادنش یهو یه دستمال کاغذی از جیبش کشید بیرون و داد دستم:
_پاک کن اون قرمزی لب هاتو...
شوکه شدم! نیشم انقدر باز شده بود که به سختی میتونستم جلوش رو بگیرم!مطمئن شدم دوستم داره! وگرنه چه دلیلی داشت انقدر حساس بشه؟
کلاس درس که تموم شد عصبانی با یه خداحافظی خشک و خالی پاشد از کلاس رفت بیرون و من دیگه تمام سی و دوتا دندونم از این حجم خوشحالی نمایان شده بود! حتما دوستم داشت...حتما!رفتارش که همینو نشون میداد!
#او
#پارت_دوم
#محیا_زند
@berkeh27
524 views06:30